#آیه_پارت_38

- دیوونه ای به خدا.
داخل اومدم و درو بستم که صداش رو از پشت در شنیدم.
- خاک تو سرت یک خداحافظی می کردی!
با صدای بلندی خندیدم و وارد خونه شدم. نگاهی به اطراف کردم. این خونه دو روز دیگه کار داشت تا درست بشه. نفسمو پر صدا بیرون دادم. خودم و به اتاق رسوندم. روی تخت دراز کشیدم و به امروز فکر کردم. به علی که با این سن زحمت می کشه که مادرش راحت باشه. به سقف خیره شدم توی یک روز مهر علی به دلم نشسته بود. اون صداقت چشماش اون غم. بلند شدم و رو به روی آینه قدی ایستادم اون غم توی چشمای منم بود. ولی علی برای اون غم خیلی کم سن و سال بود.
****
از کنار باغچه فاصله گرفتم و با پشت دست عرق پیشونیم رو پاک کردم. با صدای شاد علی به طرفش برگشتم.
- وای آیه خیلی خوشگل شده!
لبخندی بهش زدم که نگاهم به مهری افتاد که هندونه رو توی حوض انداخت. حوضی که حالا تمیز، تمیز شده بود. نگاهمو به خونه دوختم که گارگرا اونو رنگ می کردن. چقدر این دو روز زود گذشت! آهی کشیدم و نگاهمو باز به علی دوختم که با خوشحالی به باغچه نگاه می کرد. کنارش ایستادم.
- میدونی، بدون تو نمی تونستم باغچه رو به این قشنگی درست کنم.
- واقعا! ولی تو همه این کارا رو کردی؟
- ولی گل ها رو تو انتخاب کردی.
با خوشحالی نگاهم کرد که صدای داد مهری ما رو متوجه خودش کرد.
- یک ساعته دارم نگاه به این حوض می کنم ماهی که نداره؟ مگه من دیروز به تو نگفتم ماهی بگیر؟
با اخم نگاهم کرد که خنده ای کردم.
- چرا میزنی حالا! میرم می گیرم برای خونه هم مقداری وسیله می خوام.
- پس عجله کن. راستی با ماهی قرمز بر می گردی خونه.
- ببینم مگه نارنجی نباید باشه؟
- آیــــــــــه!
با داد مهری من و علی به خنده افتادیم. وارد خونه شدم بعد از این که لباسمو عوض کردم چادرمو سر کردم. وارد حیاط شدم که علی و مهری داشتن سر باغچه بحث می کردن.
- باز چی شده؟
- مهری خانم می گن جای گل ها باید عوض بشه.
مهری دستشو به کمرش زد و با اخمی نگاهشو به علی دوخت.
- چطور به من میگی مهری خانم ولی به این آیه نمی گی؟
خنده ای کردم.
- اولاً توی باغچه ی من و علی دست کاری نکن. دوماً به تو چه آخه.
- حیف از من که اومدم کمک تو ورپریده.
خنده ای کردم و چادرمو درست کردم که علی نگاهشو به من دوخت.

@romangram_com