#آیه_پارت_37
- اوایل می رفتم. اما از وقتی مامانم دیگه نمی تونه کار کنه من به جاش کار می کنم.
- چرا نمی تونه کار کنه؟!
علی با ناراحتی نگاهی به مهری کرد و لبخند تلخی زد.
- چون هر وقت کار می کنه قلبش درد می گیره برای همین دیگه نمی تونه کاری کنه!
- یعنی قلبش ضعیفه؟
علی چیزی نگفت و نگاهشو به من دوخت.
- خیلی خوشمزه است!
لبخندی زدم.
- نوش جونت.
مهری خواست چیزی بگه که ابرومو بالا بردم تا حرفی نزنه. نگاهی به علی کردم که سرشو زیر انداخته بود و مشغول خوردن بود. بعد از خوردن ناهار هر کدوم مشغول شدیم. کارها تا شب طول کشید و بقیه کارها به روز بعد موکول شد.
سید محسن موقع خداحافظی به طرفم برگشت و لبخند مهربونی زد و گفت:
- ممنونم دخترم.
لبخندی زدم.
- خسته نباشی عمو جون.
سید محسن سرشو تکون داد و از در خارج شد. علی دستشو برام تکون داد که صداش زدم:
- علی یک لحظه بیا.
علی به طرفم برگشت نگاهی به من کرد.
- دستتو باز کن.
علی دستشو باز کرد که گل های یاس رو توی دستاش ریختم و لبخندی زدم.
- اینو بده مامانت بذاره توی اتاقش.
علی با لبخندی نگاهم کرد و بدون حرفی از من فاصله گرفت و رفت که به عقب برگشت و گفت:
- فردا می بینمت آیه.
سرمو تکون دادم که نگاهم به مهری افتاد که جلوی در خونشون ایستاده بود و نگاهم می کرد.
- برو داخل دیگه.
- تو نمیای مهری؟
- برو دختر. یک روز نیست با من آشنا شدی از شوهرم دورم کردی!
خنده ای کردم.
@romangram_com