#آیه_پارت_36
- تا شما استراحت کنید ما هم سفره رو انداختیم.
سید لحظه ای ایستاد و نگاهی به چشمام کرد و بدون حرف دیگه ای خارج شد. نگاهی به آرش و مهری کردم که در گوش هم پچ پچ می کردند.
- زمزمه ی عاشقانتون تموم شد بشقابا رو بیارید بیرون!
- چشم نداری عشقومون رو ببینی آیه؟
- آی! راست گفتی. حالا بجنب.
آرش خنده ای کرد و سرشو داخل یکی از کابینت ها کرد. با خنده غذا رو کشیدیم. سفره رو به دست آرش دادم که برای سید محسن و شاگرداش توی هال بندازه.
- من و مهری این جا می خوریم فکر کنم خوب نباشه که ...
- راست می گه، آرش تو هم برو همون جا ناهار بخور.
آرش لبخندی زد و از آشپزخونه خارج شد. به حیاط رفتم که علی رو در حال بو کردن گل یاس دیدم. نزدیکش شدم.
- علی ناهار آماده است.
علی به طرفم برگشت و لبخندی زد.
- چه بوی خوبی داره!
نگاهی به گل یاس کردم.
- این گل یاسه. گل مورد علاقه ی من.
شاخه ای رو چیدم. وسط دستم لهش کردم و اونو کف دست علی زدم.
- این گل بعضی از فصل ها هست. بوی خوبی داره و بوش خیلی می مونه. کف دستتو بو کن.
علی کف دستشو بو کرد.
- بوش خوبه نه؟
علی سرشو تکون داد که لبخندی روی لبم نشست. با صدای مهری به طرفش برگشتیم.
- شما دو تا بیاین ناهار بخورین. من دیگه نمی تونم صبر کنم!
خنده ای کردیم و با علی وارد شدیم. نگاهی به سفره کردم. جای نشستن نبود. دست علی رو گرفتم و با هم وارد آشپزخونه شدیم.
- مهری مهمون نمی خوای؟
مهری لبخندی به علی زد.
- دست گلت درد نکنه. تو که بخاری ازت بیرون نمیاد همین علی آقا با ما حرف بزنه خوبه.
خنده ای کردم و روی صندلی نشستم. بشقابو برای علی پر کردم و جلوش گذاشتم که لبخندی زد و شروع به خوردن کرد. با لبخندی نگاهش کردم که مهری رو به علی کرد و گفت:
- علی مگه تو نباید حالا مدرسه باشی؟
علی سرشو به زیر انداخت.
@romangram_com