#آیه_پارت_34

پسرک سرشو تکون داد. که مهری هم به کمکم اومد. با هم سفره رو انداختیم و دور اون نشستیم.
نگاهی به جمع کردم که سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم. به طرف نگاه برگشتم که چشمان خندان مهری رو روی خودم دیدم. چشمکی به روم زد که با لبخندی لقمه ای رو به طرفش گرفتم.
- یاد بگیر آرش!
لقمه رو از دستم گرفت. آرش چشم غره ای به مهری رفت. مهری خنده ای کرد. بعد از خوردن صبحونه سفره رو جمع کردیم. همون پیرمرد که سید محسن صداش می زدند با لبخند مهربونی به طرفم برگشت.
- خب دخترم حالا بگو چی کار کنیم؟
لبخندی زدم.
- می خوام در و پنجره ها رو عوض کنم. یک حس حال دیگه ای به این خونه بدم.
- باشه دخترم. ما شروع می کنیم.
مهری جلو اومد.
- عمو جون لطفاً همه چیز رو تغییر بدید. بعضی از جاهای خونه رنگ دیواراش عوض شده! دستشویی ها تعمیر می خواد! برق ساختمون هم یک تعمیر اساسی می خواد!
با تعجب نگاهش کردم که آرش با خنده سرشو زیر انداخت و از خونه خارج شد. مهری نگاهی به من کرد و شانه اش رو بالا انداخت.
- خب به من چه! خونه رو زیر و رو کردم!
خنده ای کردم و سرمو تکون دادم. رو به سید محسن گفتم:
- خونه مال شما هر کاری که دوست دارین بکنین.
سید محسن رو به شاگرداش گفت:
- شنیدید که خانوم چی گفتن! شروع کنید وسایل ها رو ببرین بیرون. باید کار رو شروع کنیم.
سید رو به همون پسرک کرد و گفت:
- آقا علی چرا ایستادی پسرم زود باش.
لبخندی زدم و نگاهی به علی کردم.
- عموجون، علی آقا باید به من کمک کنه حیاط رو درست کنیم.
- شما چرا دخترم، ما خودمون همه ی کارها رو می کنیم؟
به طرف در رفتم.
- نه عمو جون حیاط مال من! شما به کارتون برسین.
کارها شروع شده بود. اون خونه سوت و کور حالا پر از سر و صدا بود. حتی با تماس عزیز هم دست از کار نکشیدم. نگاهی به حیاط کردم که خیسِ خیس بود و مهری و آرش در حال آب بازی بودند. علی پسرک پونزده ساله هم با اون ها شریک شده بود. نگاهی به چهره های خندونشون کردم و وارد خونه شدم. چایی برای همه ریختم و به تک تک اون ها تعارف کردم و باز وارد آشپزخانه شدم که برای ناهار چیزی درست کرده باشم. همون طور که ناهار درست می کردم به آرش و مهری فکر کردم. یک دنیا با هم تفاوت داشتن! مهری پر صدا و شیطون بود ولی آرش آروم! اما با هر شیطنت مهری آرش لبخندی می زد و چشماش از شادی می درخشید. عشق رو از دور هم می شد از چشمای هر دوی اون ها دید.
آهی کشیدم و نگاهمو به سید محسن که به شاگرداش دستور می داد دوختم. از حرف های علی فهمیده بودم که سید محسن خانوادش رو توی زلزله از دست داده. علی که پسر همسایه سید محسن بوده توی مغازه ی سید مشغول به کار بوده و این جوری کمک خرج خانوادش بود. فکر کردم علی باید مثل همه ی پسر بچه های پونزده ساله سر یک کلاس درس نشسته باشه ولی به جای اون داره برای شکم خانوادش کار می کنه.
با صدای مهری به خودم اومدم.
- ای دستت طلا! الان نشسته بودم به آرش می گفتم چقدر گشنمه!

@romangram_com