#آیه_پارت_33
لبخندی زدم که لقمه ای به طرفم گرفت.
- حالا تو بگو شوهر یا نامزدی چیزی داری؟
لقمه رو از دستش گرفتم که یاد شهاب افتادم. آهی کشیدم و نگاهمو به مهری دوختم.
- شوهر که نه. ولی یکی به اسم نامزد دارم. دقیقاً نمی دونم چی کارم می شه؟!
مهری با تعجب نگاهم کرد.
- یعنی چی؟!
خواستم چیزی بگم که زنگ خونه به صدا در اومد.
- بلند شو که کارگرا اومدن!
لبخندی به روش زدم که از آشپزخونه خارج شد.
- بیا دیگه.
- تو برو من لباسامو عوض می کنم میام.
سرشو تکون داد و از در خارج شد. به اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباس روسریمو از پشت بستم و از اتاق خارج شدم. به حیاط رفتم که نگاهی به مهری کردم که رو به روی آرش ایستاده بود. آرش سرشو به حالت سلام تکون داد که مهری به طرفم برگشت.
- اومدی. خب بگو باید چی کار کنن؟
سرمو تکون دادم و به طرف کارگرا برگشتم و لبخندی زدم.
- سلام.
پیرمردی جلو اومد.
- سلام دخترم. بگین از کجا شروع کنیم؟
لبخندی زدم که نگاهم به یکی از کارگرای کم سن و سال افتاد. تازه سبیلش در اومده بود. خستگی از صورتش می بارید. لبخندی زدم.
- اول شما بگین صبحونه خوردید؟
چشمان پسرک درخشید. پیرمرد نگاهی به چشمام کرد.
- ممنونم دخترم. شما بگو از کجا شروع کنیم؟
لبخندی زدم و به طرف خونه به راه افتادم.
- بفرمایین داخل تا من چایی می ریزم شماها چند لقمه ای بخورید.
به طرف آرش و مهری برگشتم که با لبخندی نگاهشون به هم بود. با صدای بلندی رو به هر دو گفتم:
- آقا آرش، مهری جون شما هم بیاید.
وارد که شدم به طرف آشپزخونه رفتم. خدا رو شکر کردم که لیوان به حد کافی برای چایی داشتم. سفره ای برداشتم و به هال رفتم. سفره رو که پهن کردم همه داخل اومدن. پسرک با دیدن سفره نگاه مشتاقش رو به من دوخت که لبخندی زدم.
- بیا کمکم کن سفره رو کامل کنیم.
@romangram_com