#آیه_پارت_32
آرش اخمی کرد و با تکون دادن سرش برای من سوار ماشینش شد.
- شرط یادت نره همسر گرامی!
آرش بوقی زد و از کوچه خارج شد. مهری داخل اومد و نگاهی به اطراف کرد و با شادی به طرفم برگشت.
- وای نمی دونی چقدر دلم می خواست این خونه رو ببینم! این دو سالی که این جا بودم از پنجره همیشه به این خونه نگاه می کردم. اول اومدیم این خونه رو بخریم ولی گفتن این خونه فروشی نیست! من هم از خیرش گذشتم ولی دوست داشتم بیام و ببینمش. خیلی قشنگه!
لبخندی زدم.
- ولی هنوز تمیز نیست. باید چند تا کارگر بیارم همه چی رو عوض کنن.
مهری خنده ای کرد.
- خیالت تخت اون با من. بذار زنگ بزنم برات کارگر ردیف کنم.
موبایلش رو در آورد و شماره ای گرفت و اجازه اعتراض رو به من نداد. به داخل خونه دعوتش کردم و خودم به آشپزخونه رفتم میز صبحونه رو آماده کردم. دو لیوان چایی ریختم. برگشتم که مهری رو دیدم ایستاده و خیره به آشپزخونه نگاه می کنه. لبخندی زدم.
- بفرمایید صبحونه.
مهری با دیدن میز چشماش برقی زد.
- دستت درد نکنه اصلاً صبحونه نخوردم. از روزی که فهمیدم صاحب اصلی خونه اومده دلم می خواد بیام اما نمی شد. یا خونه فامیل دعوت بودیم یا آرش نمی ذاشت! می گفت: "زشته مگه فوضولی و از این حرفا."
خنده ای کرد.
- می دونم فوضولم. ولی چی کار کنم دست خودم نیست.
خنده ای کردم که اشاره ای به چادرم که هنوز روی سرم بود کرد.
- راحت باش. این جا نا محرمی نیست! من چشم ناپاک فقط به شوهرم دارم!
خنده ای کردم و چادرمو از سرم برداشتم. چشمان مهری برقی زد.
- دقیقاً چهره ی شرقی داری. دختر چشم ابرو مشکی با موهای مشکی. آخی راستی اسمت چیه؟
- آیه.
- نازی اسمتم قشنگه.
نگاهی بهش کردم.
- تو هم با نمکی.
- آره آرش همیشه می گه.
خنده ای کردم.
- چند وقته ازدواج کردی؟
مهری لبخندی زد.
- من و آرش دو سالی می شه ازدواج کردیم. هم دانشگاهی بودیم. آقا یک دل نه صد دل عاشقم شد. من رو هم عاشق خودش کرد. حالا هم که این جاییم.
@romangram_com