#آیه_پارت_31

- ولی عزیز من تنهایی .... می ترسم عزیز!
عزیز دست های لرزونم رو بین دستاش فشرد و لبخندی زد.
- آیه ترس رو از دلت دور کن. با ترس جلو نرو چون ادامه دادنش سخت میشه! با قلبت جلو برو. به خواسته ات ایمان داشته باش! به خودت ایمان داشته باش! تو دختر قویی هستی و می دونم از پس خودت بر میای! دلم گرم شد و لبخندی روی لبم قرار گرفت.
باز هم عزیز رو ب*غ*ل کردم که صداش در اومد.
- بسه دیگه بچه!
با صدای زنگ ساعت از عزیز جدا شدم. عزیز به طرف چوب لباسی کنار در رفت و چادرشو برداشت و سر کرد. من هم به آشپزخونه رفتم و کاسه آب رو به دستم گرفتم و از آشپزخونه خارج شدم. همراه عزیز از خونه خارج شدیم. نگاهی به ماشین آقاجون کردم و لبخندی زدم. عزیز به طرف ماشین رفت و در رو باز کرد. مکثی کرد و به طرف خونه برگشت. نگاه عمیقی به خونه انداخت و قطره اشکی از گوشه ی چشماش سرازیر شد.
- آیه؟
- جونم عزیز!
عزیز نگاهشو به چشمام دوخت.
- این خونه رو از نو بساز. روح زندگی رو به این خونه برگردون!
سرمو تکون دادم که باعث شد اشک های عزیز روی گونه اش سرازیر بشه. عزیز سوار ماشین شد و ماشین حرکت کرد. با حرکت ماشین آب رو پشت سرشون پاشیدم. لبمو به دندون گرفتم. وارد حیاط شدم و اجازه دادم هق هق گریه ام سر باز کنه. صورتم و بین دستام پنهون کردم.
- خدایا از کدوم حکمت باید گله کنم. از کدوم یکی؟
سرمو به در حیاط تکیه دادم و نگاهی به اطراف کردم. صدای عزیز در گوشم پیچید. "آیه این خونه رو از نو بساز. روح زندگی و به این خونه برگردون!"
چشمامو بستم. نه نباید می شکستم! باید قوی باشم! همون طور که این خونه رو از نو می سازم. باید خودم و هم از نو بسازم! باید یک آیه شاد از خودم بسازم. چشمامو باز کردم و به طرف خونه راه افتادم. با باز شدن در بوی غذای عزیز به مشامم خورد. به طرف آشپزخونه رفتم و غذا رو برای خودم کشیدم. همون طور که غذا می خوردم نگاهم به خونه بود. باید درستش می کردم. چند تا کارگر می گرفتم که همه ی در و تخته ها رو درست کنن. بعد از اینکه بشقابم رو شستم نگاهی به حیاط کردم و لبخند شادی زدم. باید چند تا گل هم این جا بکارم. حوضو تمیز کنم. با همون لبخند برگشتم که نگاهم به پاکتی که آقاجون داده بود افتاد. پاکتو برداشتم و بازش کردم. چشمام با دیدن مبلغ داخل پاکت گرد شده بود.
- اینا که خیلی بیشتر از اون چیزیه که فکر می کردم!
دستمو زیر چونه ام زدم. یک نگاه به خونه کردم و یک نگاه به پول ها. موهامو کنار زدم. باید بعضی از اثاثیه رو عوض می کردم. روی زمین دراز کشیدم. دیگه تنها بودم همون طور که عزیز گفت: "باید برای خودم زندگی می کردم و از نو خودم و این خونه رو می ساختم."
خودکار کاغذی از کیفم بیرون آوردم و شروع کردم چیزهایی که باید می خریدم رو نوشتن. به لطف عزیز آشپزخونه وسایلش کامل بود. برای آشپزخونه چیزی لازم نداشتم. وقتی لیستم کامل شد لباس راحتی پوشیدم و شروع کردم به تمیز کردن خونه. نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای شکمم به خودم اومدم. ولی گشنگی به این خونه ی تمیز می ارزید! حال و حوصله ی غذا درست کردن و نداشتم. خودمو روی مبل انداختم و از خستگی زیادی چشمامو بستم.
با صدای زنگ در از جا پریدم نگاهی به ساعت کردم. ساعت هشت صبح رو نشون می داد و با تعجب چشمام رو مالوندم! چادر گل دارم و سر کردم. از در خارج شدم. صدای زنگ هنوز هم می اومد. با سرعت به طرف در رفتم و اون رو باز کردم. با تعجب به دختری که کاسه ای به دست داشت و نگاهم می کرد نگاه کردم.
- ببخشید ولی فکر کنم خونه رو اشتباه اومدید!
دختر خنده ای کرد.
- سلام مهری هستم. همسایه ی رو به رویی. براتون آش آوردم.
لبخندی زدم و کاسه ی آش رو از دستش گرفتم.
- خیلی ممنون بفرمایید داخل.
مهری دستاش و به هم زد.
- واقعاً می تونم بیام تو!
با همون لبخند سرمو تکون دادم که مهری به عقب برگشت و به پسری که به ماشین تکیه داده بود نگاه کرد.
- خب آرش دیدی گفتم می تونم این خونه رو ببینم! حالا برو.

@romangram_com