#آیه_پارت_29
- عزیز جونم چی شده؟!
سرشو تکون داد و اشاره ای به اتاق کرد.
- اون ... اون اتاق مال توئه! من میرم استراحت کنم.
و بدون حرف دیگه ای وارد اتاق ب*غ*لی شد و در رو بست.
با تعجب به در بسته اتاق عزیز نگاه کردم. خواستم در رو باز کنم که در قفل بود. با نگرانی به در زدم.
- عزیز ... عزیز جونم حالت خوبه؟
صدای ضعیف عزیز به گوشم رسید.
- آره یه کم خستم. تو برو استراحت کن.
- عزیز جونم خوبین؟
- آره عزیزم نگران نباش.
چیزی نگفتم و وارد اتاقی که عزیز رو به روش ایستاده بود شدم. اتاق به رنگ یاسی رنگ بود و از رنگش می شد فهمید که قبلاً اتاق یک دختر بوده. چمدونم رو گوشه ی اتاق گذاشتم و نگاهی به اطراف اتاق کردم. چشمم به پنجره افتاد. با لبخندی به طرف پنجره نزدیک شدم و بازش کردم. باز هم بوی گل یاس وارد اتاق شد. احساس خوبی داشتم. انگار زندگیم می خواست تغییر کنه. چشمامو بستم و دستامو باز کردم و هوای بهاری و مهمون ریه هام کردم.
****
نگاهی به دانشجوهای دختر و پسر کردم. هر کدوم یا اخم کرده بودن یا برق شادی رو توی چشماشون می شد دید. نگاهم به آقاجون بود که با موبایلش صحبت می کرد. لبخندی روی لبم نشست. خوشحال بودم که کنارمه. خانمی که پشت میز بود ورقه ای رو به دستم داد.
- شنبه کلاس ها شروع می شه. این هم چک لیست انتخاب واحدتون.
لبخندی زدم و تشکر کردم. به طرف آقاجون برگشتم وقتی منو دید با شخص پشت تلفن خداحافظی کرد و گفت:
- کارت تموم شد؟
- بله. گفتن شنبه کلاس ها شروع می شه.
آقاجون سرشو تکون داد.
- بقیه سوالات رو بپرس من کنار ماشین منتظرتم.
و بدون حرفی برگشت و رفت. نفسمو پر صدا بیرون دادم. گشتی توی محوطه دانشکده زدم و به طرف در خروجی رفتم. نگاهی به اطراف انداختم که با دیدن ماشین آقا جون قدم هام رو سریع تر برداشتم. در جلو رو باز کردم و سوار شدم. نگاهی به آقاجون کردم که بدون حرفی ماشینو روشن کرد. از پنجره به بیرون نگاه کردم. دوست داشتم حالا می تونستم با هیجان با آقاجون از دانشکده و حال و هوای خودم صحبت کنم. ولی هیچ وقت جراتش رو نداشتم. برای همین همیشه سکوت رو به حرف زدن با آقاجون ترجیح می دادم. به خودم که اومدم دیدم به خونه رسیدیم. درو باز کردم و پیاده شدم. نگاهی به آقاجون کردم که از جاش تکون نخورد. این دو سه روزی که تهران بودیم آقاجون هیچ وقت وارد خونه نشده بود! خداحافظی زیر لبی کردم و خواستم درو ببندم که با صدای آقاجون خم شدم و نگاش کردم.
- بله آقاجون!
آقاجون پاکتی رو به طرفم گرفت و بدون این که به طرفم برگرده گفت:
- این مبلغ فعلاً دستت باشه. هر دو هفته هم مبلغی به حسابت حواله می کنم.
پاکت رو از دستش گرفتم.
- ممنون آقاجون.
آقاجون سرشو تکون داد و دستی به ریش یک دست سفیدش کشید.
- ببین دخترجون اگه بهت فرجه ی ادامه تحصیل دادم به خاطر ماه بانو بود و بخاطر شیدایی که نمی خواستم فکر کنه دختر بی سوادی عروسشون شده! ولی این رو بدون که با رفتنت به دانشکده راه دیگه ای رو شروع کردی! راهی که معلومات علمیت رو بالا ببره نه چیز دیگه ای! به خواست شماها من این ازدواج رو عقب انداختم. ولی مطمن باش با کوچک ترین چیزی که انتظار نداشته باشم و به گوشم برسه، هم باید فکر ادامه تحصیل رو از ذهنت بیرون کنی، هم این که با شهاب ازدواج کنی. تو باید از حالا شهاب رو همسر خودت بدونی!
@romangram_com