#آیه_پارت_26
- حق با من بود نگار!
دیگه داشتم از بوی گندش بالا می آوردم. باز هم صدای خنده جمع بلند شد. خیلی عصبانی بودم. چادر رو بالا گرفتم و بو کشیدم. اما بویی نمی داد!
بیشتر عصبی شدم. زیر لب غر غر می کردم. چادرمو مرتب کردم که با صدای آخ گفتن شخصی قدم هام آهسته شد. به طرف صدا برگشتم که صدای پاره شدن چادرم به گوش رسید. لبمو به دندون گرفتم.
با ترس به پسری که سرش پایین بود نگاه کردم. دستشو روی مچ دست چپش گذاشت و چادرمو بالا گرفت. نگاهم به چادر پاره شده افتاد. آهی کشیدم که نگاهم به ساعتی افتاد که شکسته و روی زمین افتاده بود. جیغ خفه ای کشیدم و دستمو روی دهنم گذاشتم.
- وااای! من ... من واقعاً شرمنده ام!
پسر اخمی کرد و یک قدم به من نزدیک شد. باز بوی شکلات تلخ به مشامم رسید. خم شد و ساعت رو از روی زمین برداشت. سرشو تکون داد و بدون حرفی برگشت.
- آقا من واقعاً معذرت می خوام!
پشتش هنوز به من بود. دستی بین موهاش کشید و بدون این که به طرف من برگرده گفت:
- مهم نیست یک ساعت ضرر کردم.
به راهش ادامه داد که مکثی کرد و ادامه داد:
- مواظب اون چادرت هم باش کوچولو، توی دست و پاست و بدون حرف دیگه ای رفت.
نمی دونم چرا احساس می کردم این حرف رو قبلاً هم شنیدم! به جای خالیش نگاه کردم و شانه ای بالا انداختم که دستی روی شانه ام قرار گرفت و با ترس به عقب برگشتم.
- وااای عزیز ترسوندیم!
- دختر کجا رفتی؟
- هیچی رفتم دستمو بشورم.
عزیز لبخندی زد که نگاهش به چادرم افتاد.
- چه بلایی سر چادرت آوردی؟!
آهی کشیدم و سرمو تکون دادم.
- آخ عزیز. دست رو دلم نذار. گیر کرد به ساعت یک بنده ی خدا و ساعتش شکست. چادر من هم پاره شد.
- فدای سرت عزیزم. خودم یکی دیگه برات می دوزم. حالا بریم شام بخوریم که آقا جون منتظره.
با عزیز راه افتادیم و به طرف جایی که آقا جون نشسته بود رفتیم. غذاها روی میز چیده شده بود اما آقا جون دستی به بشقابش نزده بود. با دیدن ما سرشو به طرف بشقاب برگردوند و شروع به خوردن کرد. لبخندی زدم و رو به روش نشستم. می دونستم منتظر ما بوده. شب خوبی بود، اگر رفتار و حرف های اون دختر و پاره شدن چادرمو در نظر نمی گرفتم. بعد از شام به خونه رفتیم. دوست داشتم توی اون هوا پیاده روی کنم. ولی خودم بهتر می دونستم که امکان نداره! جلوی آینه ایستادم و نگاهی به خودم توی آینه کردم. موهای مشکی براقمو که روی صورتم ریخته بود رو کنار زدم. نگاهی به صورتم کردم.
- چطور همه می گن شبیه مادرم هستم ولی هیچ شباهتی به مامان ندارم؟!
خودمو روی تخت انداختم و گردنبند رو توی دستام گرفتم. چشمامو بستم و به خواب عمیقی فرو رفتم.
****
رو به روی آقاجون ایستاده بودم. این پا اون پا می کردم که نگاهم به چشم غره ی عزیز افتاد. آب دهنمو قورت دادم و نگاهمو باز به آقا جون که مثل همیشه زیر لب ذکر می خوند دوختم.
- آقاجون؟
آقاجون با اخم نگاهم کرد. از ترس نگاهمو به عزیز دوختم. لبخندی زد و اشاره ای به آقا جون کرد.
@romangram_com