#آیه_پارت_25

عزیز لبخندی زد و گونه اش سرخ شد.
- شب حجله.
دیگه نتونستم جلوی خندمو بگیرم. با صدای بلند شروع کردم به خندیدن. عزیز اخمی کرد.
- حیا کن دختر. خجالتم نمی کشی؟ اسم حجله رو آوردم می خندی! دخترم دخترای قدیم. حداقل شرم و حیا داشتن!
با خنده تکیه ام رو به گوشه ی پنجره دادم.
- پس عجب شبی بوده اون شب!
... - آره م
انگار که فهمید منظورم چی بود بالش روی تختمو به طرفم پرت کرد که جا خالی دادم. هنوز می خندیدم که عزیز لبشو به دندون گرفت.
- بی حیا.
با دیدن خنده ی من از جاش بلند شد و به طرف در رفت.
- ممنونم عزیز.
به طرفم برگشت و لبخند مهربونی زد.
- هیچ وقت ناراحتی به قلب مهربونت راه نده. چون تموم خوشی ها جلوش کم میارن این جوری خودتو از بین می بری!
سرمو تکون دادم که عزیز از اتاق خارج شد. با لبخند نگاهمو از پنجره گرفتم و خودمو روی تخت انداختم. از همون جا به آسمون آبی چشم دوختم. از خدا برای همه ی چیزهایی که به من هدیه کرده بود تشکر کردم. لبخندی زدم.
- راضیم به رضای تو خدا!
****
چادرمو مرتب کردم و از ماشین پیاده شدم. عزیز به طرفم برگشت و لبخندی زد. چشمکی به عزیز زدم و پشت سر آقا جون راه افتادیم. رستوران با صفایی بود. روی تخت نشستیم. نگاهمو به اطراف چرخوندم. همیشه این جا رو دوست داشتم. جای سنتی بود. بوی دود قلیون و کباب توی فضا پیچیده بود. نگاهی به آقاجون کردم که مشغول حرف زدن با عزیز بود. بعد از سفارش غذا از جام بلند شدم که نگاه عزیز و آقاجون به من افتاد.
- میرم دستامو بشورم.
عزیز لبخندی زد.
- برو عزیز زود برگرد.
لبخندی زدم و بدون حرف دیگه ای به طرف جای مورد نظرم رفتم. هر وقت به این رستوران می اومدیم جای مخصوصی داشتیم. کنار دو درخت که جوی آبی از بین اون ها رد می شد ایستادم. دستمو توی آب فرو کردم. سردی آب باعث شد بلرزم. آب سرد رو به صورتم پاشیدم که با صدای خنده ی چند نفر دستمو از آب بیرون کشیدم و به طرف اون ها برگشتم. نگاهم به دختر پسرهایی افتاد که با تمسخر نگاهم می کردن. دختر سیگار رو از دست پسر گرفت و به لبش نزدیک کرد.
- چیه؟ به چی نگاه می کنی؟
سرمو با تأسف برای دختر تکون دادم. دختر دیگه ای خنده ای کرد و سیگار رو از دست دوستش گرفت.
- شنیدم چادری ها آدما رو سر به راه می کنن درسته؟!
هر دو دختر خنده ای کردن که دختر اولی ادامه داد:
- شنیدم دخترایی مثل شما بوی قورمه سبزی میدن اینم درسته؟!
صدای خنده ی جمع بلند شد. اخمی کردم و خواستم از اون جا دور بشم که احساس کردم کسی به طرفم میاد. قدمی به عقب برداشتم. صدای همون دختر اولی به گوشم رسید. چادرمو بین دستاش گرفت و بو کشید. چادرمو از دستش بیرون کشیدم و خواستم از کنارش رد شم که صدای دختر رو از پشت سرم شنیدم.

@romangram_com