#آیه_پارت_24

- این جا چه خبره؟!
با صدای آقا جون خشکم زد. موهامو که دورم ریخته بود رو پشت گوشم بردم. نگاهی به آقا جون کردم که روزنامه به دست با اخمی نگاهش به من بود. عزیز نگاهی به من کرد و ریز، ریز شروع به خندیدن کرد.
- س ... سلام آقا جون.
آقا جون سرشو تکون داد و روی مبل یک نفره سلطنتیش نشست. اخمی کرد و نگاهشو به من دوخت.
- چرا این قدر صداتون بالا بود؟ صداتون توی کوچه هم شنیده می شد!
انگار تازه یادم اومده باشه جیغ خفه ای کشیدم و جلوی دهنمو گرفتم. عزیز لبخندی زد و رو به آقا جون و گفت:- دخترم روانشناسی تهران قبول شده!
برقی در چشمان آقا جون روشن شد. ولی خیلی زود اون برق خاموش شد. باز هم غرور و سردی جاش رو در چشمان آقا جون باز کرد.
آقا جون دستی به ریش سفیدش کشید.
- تهران؟!
سرمو تکون دادم که آقا جون خونسرد روزنامه رو باز کرد و شروع به خوندن کرد. با ناراحتی نگاهی به عزیز کردم که با لبخندی چشمکی به من زد. هیجانم فروکش کرده بود. لبخند بی جونی به عزیز زدم و به طرف پله ها راه افتادم. به عقب برگشتم نگاهی به هر دو کردم و با سرعت به اتاقم پناه بردم. کنار پنجره ایستادم و آهی کشیدم. لبخند تلخی به لب آوردم و در دل گفتم:
"آقاجون کی خوشحال شده که این بار دوم باشه؟"-
قطره اشک مزاحم روی گونم ریخت که تقه ای به در خورد و عزیز وارد اتاق شد.
- آیه دخترم؟
نگاهی به عزیز کردم.
عزیز اخمی کرد.
- اصلاً خبر رو بهت نمی گم!
همین طور نگاهش کردم که نزدیک شد و با انگشت اشارش اشکی که از چشمام ریخته بود رو پاک کرد.
- اومدم بهت بگم بخاطر قبولی دانشکده آقاجون شام بیرون دعوتمون کرده.
ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست. شاد شدم.
- آقاجون دعوت کرده!
- وا! مادر نکنه شنواییت رو از دست دادی؟ من هم که همین رو گفتم!
لبخند پهنی زدم.
- نه شوکه کننده بود!
عزیز روی تخت نشست.
- آره وا... حق با توئه! فکر کن وقتی به من گفت: "دوست دارم من چقدر شوکه شدم."
خنده ای کردم.
- جون من! آقاجون کی به شما گفت دوست دارم؟

@romangram_com