#آیه_پارت_210

به جای او سانیا با خنده بازوی آرسام رو گرفت و با شادی به طرف ما بر گشت.
- آرسام قول خرید بهم داده بود.
عمو تکیه اش رو به مبل داد و خنده ای کرد که آرسام با لبخندی نگاهشو به سانیا دوخت و گفت:
- خوبیه دخترها همینه که با خرید زود خر می شن.
آرسام و آراسب خنده ای کردن که با اخمی نگاهمو به آراسب دوختم که با دیدن اخمم خنده اش رو جمع کرد.
- حالا بده ببینم چی خریدین چی نخریدین؟
سانیا با خوشحالی کنار خالش نشست و پلاستیک های خرید رو روی میز گذاشت که احساس کردم کسی کنارم نشست! سرمو برگردوندم که با دیدن آراسب کنارم یک تای ابروم رو بالا دادم که نگاهم به سانیار افتاد که با اخم به جایی که آراسب نشسته بود نگاه می کرد و جای آراسب نشست.
آراسب زیر لب گفت:
- بچه پررو!
با تعجب نگاهش کردم که خنده ای کرد و اشاره ای به چایی که جلوم روی میز گذاشته بودم کرد.
- خانم اون چایی رو می دید من؟
لبخندی زدم و چایی رو به دستش دادم و گفتم:
- سیگاری هستی؟
با تعجب نگاهم کرد و سرشو تکون داد که نه! چایی رو به لبش نزدیک کرد که گفتم:
- آخه شنیدم اون هایی که دودین زیاد چایی می خورن!
چایی در گلویش پرید و به سرفه افتاد که خنده ام گرفت. با دیدن خنده ام سرفه اش بند اومد و لبخندی زد.
- منو دست انداختی دیگه؟
- نــــــــه کی گفته؟
آراسب خنده ای کرد.
- ای شیطون. دیگه سر به سر من می ذاری؟
لبخندی زدم و پیشدستی برداشتم و هلو رو توی اون گذاشتم و به طرف آراسب گرفتم که چشماش برق زد و گفت:
- دستت درد نکنه خانمم.
با چشمان گرد شده نگاهش کردم، که با دیدن چشمان گرد شده ام متوجه حرفش شد و سعی در تغییر دادن اون کرد.
- یعنی ... منظورم ... یعنی ممنون دیگه!
نفسش رو بیرون داد و چشمکی زد، که خندیدم و سرمو با تأسف براش تکون دادم که نگاهم به نگاه عمو و شیرین جون افتاد که با نگاه خاصشون به من و آراسب نگاه می کردند! چیزی در نگاهشون می درخشید که خجالت زده سرمو زیر انداختم که با صدای مهربون آراسب خیره به چشماش شدم. چشماش هم مثل لباش می خندید و من رو سر شوق می آورد.
****
سجاده رو ب*و*سیدم و لبمو روی مهر گذاشتم. اشک هام روی سجاده می ریخت و من بی توجه به اون ها با خدای خودم حرف می زدم و گله می کردم. لبمو به دندون گرفتم تا صدای هق هق گریه ام شنیده نشه. گرمی خون رو در دهنم احساس کردم و از مزه اش، اون دردی که در سینه ام بود کمتر شد. تقه ای به در زده شد! بی توجه به صدای در به کارم ادامه دادم. شخصی وارد اتاق شد و بوی تلخ شکلات در اتاق پیچید. بی هیچ حرفی روی لبه ی تخت نشست و نگاهم کرد. حتی سنگینی نگاهش آرامش بخش بود. دست سالمم رو بالا آوردم و اشک های روی گونه ام رو پاک کردم. ب*و*سه ی دیگه ای به سجاده زدم و سرمو به طرفش برگردوندم. عمیق در چشم هام خیره شد و از روی تخت بلند شد و رو به روم نشست. لبخند غمگینی زد و دستشو به طرف صورتم دراز کرد که خودمو عقب کشیدم. لبخند تلخی زد و دست دراز شده اش رو بین موهاش فرو برد.

@romangram_com