#آیه_پارت_209
- خب بیا ببینمت بعد می رم.
- چرا منو ببینی! خب برو من هم بعد میام.
مشتی به در زد که لبخندم رو عمیق تر کرد.
- یعنی چی آیه؟ خب بیا دیگه!
بلوزم رو تنم کردم که آخم در اومد و صدای نگرانش به گوشم رسید.
- چی شد؟
- پیچ پیچی شد.
- آیــــــــــه؟
و با مشت دیگه ای از اتاق فاصله گرفت. خیلی سریع لباس هام رو تنم کردم. خدا خدا می کردم که نرفته باشه. شال سفیدم رو روی سرم مرتب کردم و از اتاق خارج شدم. خبری از آراسب نبود! از پله ها پایین اومدم. با دیدنش نفسمو آسوده بیرون دادم. نگاهش که به من افتاد صورتش رو برگردوند و دست به سینه به مبل رو به روش خیره شد. روی مبل نشستم و بهش گفتم:
- تو که قرار بود بری!
با دلخوری نگاهم کرد که سرمو زیر انداختم. شیرین جون با سینی چایی بیرون اومد که پشت سرش عمو با ظرف میوه خارج شد. با دیدن عمو از جام بلند شدم که لبخندی زد.
- به به، دختر عمو چطوره؟
- خوبم عمو. شما خوبین؟
روی مبل کنار شیرین جون نشست و با مهربونی نگاهم کرد.
- آره دخترم. تو خوب باشی همه ی ما خوبه خوبیم. مگه نه آراسب؟
آراسب که در حال نشستن بود با صدای عمو سیخ ایستاد و گفت:
- هـــــا! درسته درسته.
هر سه ی ما خنده ای کردیم که شیرین جون رو به آراسب گفت:
- چی رو درسته؟
- اون چیزی که بابا گفت دیگه!
- بابات چی گفت؟
آراسب دستی بین موهاش کشید.
- گیر دادید مامان ها و روی مبل نشست.
دوباره همه با صدای بلند خندیدیم که آرسام و سانیا رو پشت سرشون سانیار وارد شدند. سانیار با دیدنم لبخندی زد که از چشمان آراسب دور نموند و اخمی کرد.
- به چی می خندیدین که صداتون تا سر کوچه هم می اومد؟
عمو نگاهی از بالا به پایین به آرسام کرد که دستش پر از خرید بود و چیزی در گوش شیرین جون گفت که او خندید و نگاهشو به آرسام دوخت و گفت:
- خرید بودی مامان جان؟
@romangram_com