#آیه_پارت_208
- مشکوک شدن نه؟
خنده ای کردم و سرمو تکون دادم. آراسب ماشین رو به حرکت در آورد.
- چرا غم مهمونه چشماته؟
با تعجب نگاهش کردم که مشتی به فرمون ماشین زد و گفت:
- از روزی که شناختمت چشمات همین طور بوده! دلیلش چیه؟
لبخند تلخی زدم و نگاهمو از پنجره به بیرون دوختم.
- شاید زندگیم بر وفق مرادم نیست.
سنگینی نگاهشو روی خودم احساس می کردم. آه پر سوزی کشیدم و بسته رو در دستم فشردم. تا رسیدن به خونه هردومون سکوت اختیار کرده بودیم، هیچ کدوم دوست نداشت که اون سکوت رو بشکنه. از ماشین پیاده شدم که صداش رو از پشت سرم شنیدم که گفت:
- چرا سعی نمی کنی بر وفق مراد زندگی کنی؟ از خودت و زندگیت دفاع کن.
لبم رو به دندون گرفتم. خواستم به طرفش برگردم که شیرین جون رو منتظر دیدم! آراسب از کنارم گذشت و گفت:
- باید خواست آیه، فقط خواست.
نگاهش کردم دوست داشتم صداش کنم و بگم خواستن رو به من یاد ندادن! تو به من یاد بده. ولی حرفی نزدم و فقط رفتنش رو نگاه کردم. سر مادرش رو ب*و*سید و بی توجه به من وارد شد. شیرین جون آغوشش رو برام باز کرد. اشک از چشمام سرازیر شد. حالا محتاج اون آغوش بودم. آغوشی که پر بود از مهربونی و دلسوزی مادری که منو در پناهش گرفته بود. خودم رو در آغوشش انداختم. دردی که در قفسه ی سینه ام پیچید رو نادیده گرفتم و بیشتر بوی مادر رو به ریه هام فرو دادم.
- دخترم چقدر نگرانت بودم.
شانه اش رو ب*و*سیدم که صدای پر از خشم آراسب ما رو از هم جدا کرد.
- مامان خانم دردش بگیره من می دونم و شما دو تا!
شیرین جون اخمی کرد و رو به آراسب و گفت:
- خب حالا!
لبخندی به من زد و گونه ام رو ب*و*سید.
- بیا برو لباس هات رو عوض کن، دست و صورتت رو بشور تا من چایی حاضر می کنم.
سرمو تکون دادم و نگاهم رو به آراسب دوختم تا نگاهم رو به خودش دید مثل پسر بچه های شیطون صورتش رو با قهر بر گردوند! شیرین جون اخمی کرد و بی توجه به آراسب از کنارش رد شد. با لبخندی به آراسب نزدیک شدم و گفتم:
- مثل بچه ها قهر نکن. آبنبات بهت نمیدم ها.
اخم هاش بیشتر در هم رفت که با خنده از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. خنده از روی لب هام محو شد و تکیه ام رو به در دادم و به پایین سر خوردم. خنده هامم مثل خودم واقعیت نداشت! بسته رو به گوشه ای پرت کردم و پاهام رو توی آغوشم جمع کردم که درد تا مغز استخونم نفوذ کرد. خنده ی تلخی کردم و نالیدم، از اومدن شهاب، از سرنوشتی که نصیبم شده بود. نگاهم رو برگردوندم که چشمم به ساعت آراسب افتاد که روی میزم گذاشته بودم. از جام به سختی بلند شدم و به طرف ساعت رفتم و مثل شیء با ارزشی لمسش کردم.
- این چه حسیه آراسب که با بودنت هر چی غم و ناراحتی دارم از بین می ره!
چشمامو بستم و لبخند مهربونش رو به یاد آوردم. ساعت رو از روی میز برداشتم و جای همیشگی، دور مچ دستم بستم و نگاهمو به اون دوختم که با ضربه ای که به در خورد از جا پریدم و دستمو پشت سرم پنهان کردم. با صدای دلخورش که از پشت در شنیده می شد لبخندی روی لبم نشست.
- آیه زود بیا پایین که می خوام برم.
لبخند بدجنسی زدم و همون طور که مانتوم رو به سختی در می آوردم گفتم:
- خب برو.
@romangram_com