#آیه_پارت_21

- بهتره دیگه تو خونه ی من صدات رو برای من بالا نبری آقـــای شیدایی!
پشتم و بهش کردم اما هنوز قدمی برنداشته بودم که با صدای شهاب به طرفش برگشتم.
شهاب پوزخندی زد.
- بهتره حرفای منو هم بشنوی خانوم کوچولو!
خیره نگاهش کردم که نگاهش رو به ساختمون دوخت.
- فکر کردی عاشق چشم ابروت شدم اومدم خواستگاریت؟! یا شاید فکر کردی که مجبورم کردن؟!
قدمی به طرفم برداشت. خواست دستشو دراز کنه و به گونه ام دست بزنه که یک قدم ازش فاصله گرفتم.
- من هیچ علاقه ای به این چیزا ندارم! من همون روز که برای نامزدی رسمی اومدم می خواستم عقدت کنم. می دونی چرا؟!
با تعجب نگاهش کردم. خنده ی بلندی سر داد و اشاره ای به اطراف و ساختمون کرد.
- برای ایـــن! برای اون شعبـــه ها! برای تک دختر خاندان اسفندیاری که هیچ احدی نمی تونه بهش نزدیک بشه جز مـــن!
پوزخندی زدم.
- خواب دیدی خیر باشه که به من نزدیک بشی!
- این خواب رو دیدم که این جا ایستادم!
- مطمئن باش این خواب هیچ وقت حقیقت پیدا نمی کنه!
- منو خوب نشناختی کوچولو!
پوزخندی زدم و از بالا به پایین نگاهش کردم.
- نه می بینم که شما خیلی اعتماد به نفس قویی دارید. ولی بهتره از این رویا در بیاید که این خونه و ثروت بابا بزرگم حتی خود من مال تو نیستیم و نخواهم بود!
- اوایل فکر می کردم که با بچه طرفم؟
اخم کردم و گفتم:
- بدون که با یکی که از تو بیشتر عقل داره طرفی!
شهاب پوزخندی زد.
- پس بهتره خبر هیجان انگیزی بهت بدم که بال در بیاری!
منم پوزخندی زدم و گفتم:
- حتماً می خوام از شرت خلاص شم!
شهاب اخمی کرد.
- برای دو ماه دارم میرم مسافرت کاری!
پوزخندی زدم.

@romangram_com