#آیه_پارت_206

با تعجب نگاهش کردم که شکلکی در آورد.
- ولی ازش خوشم نمی اومد!
از شکلکی که در آورده بود خندیدم و گفتم:
- نگفت کی بود؟
علی فکری کرد و از جاش پرید و با شادی گفت:
- آهــــــان شـــــــهاب.
نفسم توی سینه حبس شده بود. اسم شهاب توی سرم تکرار می شد. نگاهی به جای خالی علی کردم که به داخل رفته بود. یعنی شهاب برگشته! دست هامو ب*غ*ل کردم و نگاهمو به آب حوض دوختم. قلبم فشرده شده بود. کاب*و*س تلخ زندگیم اومده بود. آهی کشیدم که چیز گرمی روی شونه ام قرار گرفت و صدایی که به تمام وجودم آرامش می داد در گوشم پیچید.
- تو که باز آه کشیدی!
لبخندی روی لبم نشست و کتش رو بیشتر به خودم فشردم. بوی تلخ شکلات رو به ریه هام فرو بردم. نگاهمو به آراسب که رو به روم، روی لبه ی حوض نشسته بود دوختم.
- خونه ی گرمی داری.
- فعلاً که من از سرما دارم یخ می زنم.
آراسب خنده ای کرد و اخمی در صورتش نشست.
- نکنه مریض بشی هــــا، واسه ی این دنده هات خوب نیست.
لبخندی زدم و نگاهمو به آب حوض دوختم.
- وقتی به این خونه اومدم احساس خوبی داشتم. احساس م*س*تقل بودن. احساس این که برای اولین بارم که شده می تونم برای خودم زندگی کنم. اما ...
با یاد آوری شهاب نگاهم، قلبم پر از غم شد.
- اما؟
نگاهش کردم و سرمو به طرف آسمون بالا بردم.
- نمی دونم سهم من از این زندگی چیه؟
- سهم تو زندگی کردنه. شاد بودن و برای خودت بودنه.
با لبخندی نگاهش کردم. چشماش از غم می درخشید یعنی ممکن بود این غم به خاطر من باشه؟ آراسب از جاش بلند شد و کلافه دستی بین موهاش کشید. آرسام از ساختمون خارج شد و رو به من و آراسب گفت:
- بچه ها احضار شدیم باید بریم خونه!
آراسب سرشو تکون داد و به طرفم برگشت که چشمام از چیزی که دیدم گرد شد؟
- به مامان گفتم واست چادر بگیره.
بی توجه سرمو تکون دادم و به طرف ساختمون به راه افتاد. دستمو زیر شالم بردم و به جای خالی گردنبندم که حالا توی گردن آراسب بود دست کشیدم. ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست و از جام بلند شدم. با سختی از همه خداحافظی کردم. می دونستم دیگه به این زودی ها نمی تونم بهشون سر بزنم. سخت مهری رو ب*غ*ل کردم که خنده ای کرد.
- خفم کردی!
خنده ای کردم و اون رو از خودم جدا کردم. آرش با مهربونی نگاهم کرد و چیزی نگفت. سرمو براش تکون دادم. نگاهمو برای دیدن علی برگردوندم که اون رو کنار آراسب دیدم. لبخندی زدم که لیلا جون از در خونه اش خارج شد، با لبخندی به من نزدیک شد و بسته ای که توی دستاش بود رو به دستم داد.

@romangram_com