#آیه_پارت_204

هم خنده ام گرفته بود و هم خجالت می کشیدم که مهری به بازوم زد.
- تو چرا جای این خجالت می کشی؟
سانیا که سرخ شده بود روی صندلی نشست و سرشو بین دستاش گرفت.
- وای! حالا چطور تو صورتش نگاه کنم؟
- مگه می خوای تو صورتش نگاه کنی!
سانیا اخمی کرد و نگاهم کرد که دستمو روی زانوش گذاشتم.
- دیوونه، اون اصلاً نگاهم نکرد، سرشو انداخته بود پایین.
- نه، نگاه کرده چون هنگ بود بچه!
- مــــــهـــــــــــری!
مهری خنده ای کرد و کنار سانیا نشست. خواست چیزی بگه که با وارد شدن علی حرفشو خورد و نگاهشو به علی دوخت.
- چیه بچه! چی می خوای؟
علی اخمی کرد که مشتی به بازوی مهری زدم.
- درست صحبت کن باهاش.
لبخندی رو به علی زدم و گفتم:
- جانم کاری داشتی؟
علی سرشو زیر انداخت که من و مهری سرمون رو به طرف سانیا برگردوندیم. سانیا اخمی کرد و سرشو زیر انداخت. مهری خنده ای کرد که اخمی کردم. شانه اش رو بالا انداخت و رو به علی گفت:
- جون به لبمون کردی! بگو دیگه چی می خوای؟
- آیه، میای بیرون کارت دارم؟
- همین جا بگو ما هم بشنویم.
خواستم مشت دیگه ای به بازوی مهری بزنم که با اخمی از من فاصله گرفت. نگاهی به سانیا کردم که لبخندی زد و گفت:
- برو من خوبم.
نگاهی به مهری کردم که لبخند دلگرم کننده ای زد. از جام بلند شدم و با علی از آشپزخونه خارج شدیم. آراسب با دیدنم از روی مبل بلند شد که آرسام دستشو گرفت و اون رو نشوند. خنده ای کردم و با علی از ساختمون خارج شدیم و به حیاط رفتیم. کنار حوض نشستیم. لبخندی زدم.
- چقدر دلم برای این جا تنگ شده بود!
علی با ناراحتی دستشو در آب حوض فرو برد.
- چرا رفتی آیه؟
لبخندی زدم و نگاهمو به نیم رخش دوختم.
- باید می رفتم. مجبور بودم حال خ ...

@romangram_com