#آیه_پارت_203
- نه عزیزم، زحمتت می شه. شما بفرمایید، من خودم کارها رو انجام میدم.
- این حرف ها چیه؟ مگه شما می تونید تنهایی این همه ظرف بشورین! خودم کمکتون می کنم.
- نه خواهش می کنم، من بیشتر از این ها هم ظرف شستم.
خنده ای کردم که هر دو به طرف من برگشتن که گفتم:
- مگه نمی دونی! قبلاً تو کار ظرف شستن بوده.
مهری اخمی کرد و به طرفم خیز برداشت و مشتی به بازویم زد که آرسام وارد آشپزخونه شد. با دیدن ما توی اون حالت با تعجب نگاهمون کرد.
- بله آقا آرسام!
آرسام با دیدن سانیا خواست حرفی بزنه که خشکش زد. سانیا اخمی کرد.
- آرسام؟
آرسام سرشو تکون داد و برگشت که از آشپزخانه خارج بشه که سانیا سرشو با تأسف تکون داد.
- بچه خل شد رفت!
با این حرفش آرسام جنی شد و به عقب برگشت که سانیا خودش رو به من و مهری که به هم چسبیده بودیم چسبوند. آرسام با دیدن ترس سانیا پوزخندی زد و گفت:
- اومده بودم بگم که دست به ظرف ها نزنین، چون آراسب زنگ زده قراره یکی بیاد برای ...
سرشو زیر انداخت و با اخمی رو به سانیا گفت:
- وقتی میای بیرون لباست رو درست کن.
و بدون حرف دیگه ای با قدم های بلند از آشپزخونه خارج شد. با تعجب به رفتنش نگاه کردم که مهری از ما فاصله گرفت و دستی روی پیشونیش کشید.
- این داداش ها همه این طوری جذبه دارن؟
لبخندی زدم و روی صندلی نشستم و گفتم:
- کجاش رو دیدی!
مهری به طرف ما برگشت و نگاهش روی سانیا ثابت موند! با تعجب نگاهش رو دنبال کردم که نگاهم به یقه ی مانتوی سانیا افتاد و لبمو به دندون گرفتم. مهری خنده ای کرد.
- فعلاً که جاهای خوب خوبش رو دیدیم. بابا بگو چرا این آقا این طور جوش آورده بود و حرف زدن یادش رفته بود!
سانیا با تعجب به من و مهری نگاه کرد و شونه ای بالا انداخت.
- چیه؟ شما دو تا چرا این طور نگام می کنین؟!
مهری به او نزدیک شد و دکمه های مانتوش رو که باز شده بود رو بست. سانیا که متوجه دکمه هاش شد جیغ خفه ای کشید.
- وای! خاک بر سرم، من چیزی زیرش نپوشیده بودم!
مهری خنده ای کرد و گفت:
- غصه نخور، یک نظر حلاله.
@romangram_com