#آیه_پارت_202
آراسب اخمی کرد و دوغ رو کنارم گذاشت. قاشقی به دستم گرفتم و کباب های اضافی رو به طرف بشقاب مهری بردم که با صدای پر تحکم آراسب دستم نیمه ی راه متوقف شد.
- آیه، بخور!
سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم که با اخمی اشاره به بشقابم کرد. صدای مهری رو کنار گوشم شنیدم که گفت:
- بخور که حالا خودش می خورتت.
لبمو به دندون گرفتم و نیشگونی از پاش گرفتم که خنده ای کرد و شروع به خوردن کرد. من هم زیر نگاه های آراسب بشقاب پر از غذام رو خالی کردم. بشقاب ها رو جمع کردیم و برای شستنش، من و مهری به آشپزخونه رفتیم و اجازه دادیم بقیه استراحت کنن. مهری نگاهم کرد و خنده ای کرد. با تعجب نگاهش کردم!
- چیه؟ چرا می خندی!
- به تو می خندم عقل کل. چطور می خوای با یک دست کمکم کنی ظرف ها رو بشوریم؟!
متوجه حرفش نشدم! نگاهی به دست گچ گرفته ام کردم و من هم به خنده افتادم که آراسب وارد آشپزخونه شد.
- آیه تو ب ...
با دیدن خنده ی من و مهری لبخندی زد و دستشو بین موهاش فرو برد و از آشپزخونه خارج شد. مهری رو به روم روی صندلی نشست و گفت:
- خیلی به فکرته!
با لبخندی سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره خیلی. فکر می کنه این بلایی که سرم اومده تقصیر اونه!
مهری دستشو روی دست سالمم گذاشت.
- ولی من فکر می کنم چیز دیگه ای هست.
نگاهش کردم که لبخندش رو تکرار کرد و دستی روی گونه ام کشید و ادامه داد:
- نگاهش چیز دیگه ای می گه! همین طور نگاه تو!
کلافه لبخندی زدم و حرف رو عوض کردم.
- نی نی کی به دنیا میاد؟
مهری از جاش بلند شد. نگاهمو بهش دوختم.
- فرار نکن آیه، پشت نکن به حقیقت.
- حقیقتی وجود نداره مهری که بهش پشت کنم!
نگاهم کرد. نگاهی که می گفت داری دروغ می گی. آره داشتم به احساسم دروغ می گفتم. احساسی که نمی دونستم چیه! با وارد شدن سانیا به آشپزخونه از فکر خارج شدم.
- مهری جان اگه اجازه بدین من کمکتون می کنم.
مهری لبخندی زد و اشاره ای به من کرد.
- یاد بگیر خواهر جان. تو با این دست چلاقت اومده بودی کمک؟!
خنده ای کردم و از جام بلند شدم که مهری رو به سانیا گفت:
@romangram_com