#آیه_پارت_201

- منتظر علی نمی مونین؟ جاش خیلی خالیه.
آراسب سرشو بالا گرفت و نگاهم کرد. با صدای زنگ خونه با شادی از جام بلند شدم که دردی در سینه ام پیچید. آراسب از جایش بلند شد که لبخندی زدم. مهری اخمی کرد.
- آقا آراسب شما بفرمایین. علی جونش اومد! دیگه همه رو فراموش می کنه!
زبونی برای مهری در آوردم و گفتم:
- حسود!
بدون حرف دیگه ای به حیاط رفتم و در رو باز کردم. علی پشتش به من بود و به خونه ی خودشون و مهری نگاه می کرد.
- یعنی واقعاً که شماها چرا هیچ وقت خو ...
با برگشتنش حرفش نیمه موند و با چشمان گرد شده نگاهم کرد. نگاهشو توی صورتم چرخوند و به دست گچ گرفته ام خیره شد.
- آبجی!
اشک از چشمام سرازیر شد. چقدر دلتنگ داداش کوچیکم بودم. لبخندی میون گریه زدم و گفتم:
- جون آبجی!
علی با شادی سرشو بالا گرفت. باورم نمی شد چشم های علی هم خیس بود! لبخندی زد.
- خیلی بی معرفتی!
خنده ای کردم.
- وسط این همه احساست این چی بود که گفتی بچه؟
علی هم خنده ای کرد و کیفشو روی شانه اش جا به جا کرد.
- همنشینی با مهری این بلا رو سر من آورده. بچه هم نیستم!
خنده ای کردم و کیفشو از روی شانه اش برداشتم.
- خسته نباشی داداشی. بیا تو که تازه سفره انداختیم.
سرمو بر گردوندم که نگاهم به آراسب افتاد که به چهارچوب در تیکه داده بود. با شادی لبخندی زدم و گفتم:
- آراسب این هم علی کوچولوی خودم.
علی اخمی کرد و وارد شد.
- اِ، آبجی آیه کجاش من کوچولوام!
آراسب با دیدن علی لبخندی زد. موهای علی رو به هم ریختم که اخمی کرد و به طرف آراسب رفت و بعد از دست دادن به آراسب وارد خونه شد. از کنار آراسب می گذشتم که صداشو شنیدم که گفت:
- کوچولوی من که هستی!
به طرفش برگشتم و با چشمان گرد شده نگاهش کردم که با چشمکی که زد و وارد شد. هنوز تو بهت حرفش بودم که با صدای مهری که صدام می کرد به خودم اومدم. کنار سفره نشستم و نگاهمو به آراسب دوختم، با دیدن نگاهم خنده ی ریزی کرد. اخمی کردم و سرمو زیر انداختم. بشقابی پر از کباب و برنج رو به روم گذاشته شد! سرمو بالا گرفتم و گفتم:
- وای، این خیلی زیاده!

@romangram_com