#آیه_پارت_200
خنده ای کردم و گفتم:
- آرزو بر جوانان عیب نیست، پسرم!
آراسب خنده ای کرد و با چشمان خاکستریش زل زد به من. غرق در چشمان هم بودیم. آراسب چشماش رو بست و بار دیگه اون رو باز کرد که لبخندی زدم.
- داری چی کار می کنی؟!
- دارم این لحظه رو تو ذهنم برای همیشه حک می کنم.
- دیوونه!
چشماش درخشید و لبخندی نشست روی لبش. زیر لبش به خاطر همون کتک کاری که بخیه خورده بود چین افتاد و لبش رو زیباتر کرد. دوست داشتم دستمو دراز کنم و انگشتمو روی اون بکشم. نمی دونم چند دقیقه بود که خیره به هم نگاه می کردیم که با صدای سرفه ی مهری به خودمون اومدیم و نگاهمون رو از هم گرفتیم و به مهری دوختیم.
- همه منتظر شمان.
آراسب دستی بین موهاش کشید و کلافه رو به مهری گفت:
- برای چی؟
مهری خنده ای کرد و دست منو گرفت و با خودش کشید که آراسب اخمی کرد.
- مهری خانم تو رو خدا آروم تر!
مهری با تعجب به آراسب نگاه کرد و با حالت تسلیم دستاشو بالا برد و به عقب برگشت و با ترس ساختگی داخل رفت. خنده ای کردم و با آراسب وارد خونه شدیم. آراسب نگاهی به اطراف کرد و لبخندی زد.
- این جا خیلی ...
که آرسام گفت:
- سنتی!
آراسب خنده ای کرد و سرشو تکون داد که آرش بشقاب رو روی سفره گذاشت و گفت:
این جا رو آیه خودش درست کرده.
مهری ادامه داد:
- نمی دونین چقدر حرص خورده به خاطر این خونه!
خنده ای کرد و پیش سانیا که کنار سفره نشسته بود نشست و گفت:
- شبح شده بود! یک دفعه از خواب بیدار می شد می نشست برای تمیز کاری و ساختن این خونه نقشه می کشید!
اخمی کردم و مشتی به بازوش زدم که گفت:
- این یکی دستتم چلاق شه عزیزم.
با این حرفش با ترس نگاهی به آراسب کرد که خنده ام گرفت. با خنده ی من، سانیا و مهری هم به خنده افتادن که آراسب با تعجب نگاهمون کرد. آرسام دستشو روی شانه ی آراسب گذاشت و گفت:
- همنشینی با سانیا این ها رو هم ...
سرشو با تأسف تکون داد که سانیا با اخمی نگاهش کرد و پشت چشمی براش نازک کرد. با این حرکتش همه به خنده افتادن. نگاهی به سفره کردم و گفتم:
@romangram_com