#آیه_پارت_199

- حالا با این لبخند زیبایی که ما رو مهمون کردی ما رو هم معرفی کن.
خنده ای کردم و رو به بچه ها گفتم:
بچه ها معرفی می کنم، مهری دوست خل و جون جونی خودم.
- آرش!
آرش خنده ای کرد و شانه اش رو بالا انداخت.
- حقیقت تلخه عزیزم!
همه پقی زدن زیر خنده که رو به آرش کردم و گفتم:
این هم داداش خوبم آرش، همسر مهری.
مهری خنده ای کرد و گفت:
- چه هندونه هایی که زیر ب*غ*لش نذاشتی! حالا تا یک هفته لبخند روی لباشه.
آرش خنده ای کرد و نگاه پر محبتش رو به من دوخت. جواب نگاه پر محبتش رو با لبخندی دادم و به عقب برگشتم و نگاهم رو به لیلاجون دوختم و دست سالمم رو به طرفش دراز کردم. یاد فداکاری هایی که لیلا جون برای علی کرده بود افتادم. به علی برای داشتن چنین مادری حسودی می کردم! لیلا جون دستشو در دستم گذاشت. کاش من همچین مادری کنارم بود. خودم زندگیمو به پاش می ریختم. همین کاری که علی داره می کنه. رو به آراسب کردم و لبخند غمگینی زدم.
- این هم بهترین مادر دنیا، لیلای عزیز.
لیلاجون دستمو در دستش فشرد که مهری دستاش رو به هم کوبید و گفت:
-البته مهم ترین شخص فعلاً نیستش، ولی بعد باهاش آشنا می شین.
خنده ای کردم که آرش اشاره ی به بقیه کرد و گفت:
- بفرمایین داخل.
مهری دست سانیا رو گرفت و خنده ای کرد.
- بیا بریم داخل که این آرش وقتی فهمید آیه تصادف کرده رفته بساط کباب رو راه انداخته.
- کباب چی؟
آرسام خنده ای کرد و رو به آراسب و من گفت:
- بیچاره سانیا! این قدر از دست شما دو تا گشنگی کشیده که مونده کباب چیه؟
آراسب خنده ای کرد که سانیا به طرف آرسام خیز برداشت و بعد از این که سانیا و آرسام یک دور، دور ماشین دنبال هم کردند وارد خونه شدیم. با وارد شدنمون به خونه نسیمی به صورتم خورد. بوی خونم رو به ریه هام فرستادم. نگاهم به آراسب افتاد که دستاش رو باز کرده بود و چشماش رو بسته بود و نفس عمیقی می کشید! لبخندی زدم که با سقلمه ای که آرسام به آراسب زد از جاش پرید و با اخمی به آرسام نگاه کرد و گفت:
- مریضی برادر من؟
آرسام خنده ای کرد. سانیا که از کنار آرسام رد می شد گفت:
- زهرمار.
آرسام اخمی کرد. نوبتی هم باشه نوبت آراسب بود که به او بخنده. نگاهمو به اطراف حیاط چرخوندم. چقدر دلم برای این جا تنگ شده بود! آهی کشیدم که صدای آراسب رو از نزدیک شنیدم.
- من آخرش راز این آه کشیدنت رو کشف می کنم!

@romangram_com