#آیه_پارت_198
- خوشبختم آرسام جان. ممنون که حامی آیه بودین.
آرسام لبخندی زد و سرشو تکون داد.
- وظیفه است.
آرش خنده ای کرد و نگاهشو به آراسب دوخت و دستشو به طرف او گرفت.
- فکر کنم نوبتی هم که باشه نوبت شماست!
لبخندی به آراسب زدم که با اخم های در هم دستش رو در دست آرش گذاشت. قدمی به جلو برداشتم و با هیجانی که در دلم بر پا شده بود گفتم:
- آره نوبتی هم باشه نوبت آراسبه.
- به به آراسب! جای علی خالی!
آرش اخمی کرد و لبشو به دندون گرفت و گفت:
- خانمم خودتو کنترل کن.
مهری خنده ای کرد و سرشو تکون داد. نگاهی به آراسب کردم که اخم هاش باز شده بود. لبخندی زدم و گفتم:
- آراسب فرهودی. برادر آرسام و پسر خاله سانیای عزیز و رییس بزرگ بنده، و ...
آراسب با همون چشمان خاکستری و درخشانش زل زد توی چشمام. آرش به طرفم برگشت و گفت:
- و ...؟
گونه هام با نگاه خیره ی آراسب داغ شده بود! وصفی برای رابطه ی بین من و آراسب نداشتم! زبونم نمی چرخید! اسم رابطه ی من و آراسب چی می تونست باشه؟ همه منتظر به من چشم دوخته بودن، حتی خود آراسب! لبخند عمیقی زدم و گفتم:
- و دوست.
آرش سرشو تکون داد که آراسب لبخندی زد و آهسته که فقط من بشنوم گفت:
- فقط دوست؟!
با تعجب سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم. نگاهش از شیطنت می درخشید. لبخندی زدم که چشمکی زد و گفت:
- فقط دوست؟!
خنده ی سرخوشی کرد که مهری مثل اجل معلق وسط ما پرید. آرش اخمی کرد و سرشو با تأسف تکون داد. مهری خودشو به آرش چسبوند و در گوشش چیزی گفت که آرش سرخ شد و اخم هاش باز شد و سرشو زیر انداخت! نگاهی به مهری کردم که چشمکی زد. خدا می دونست چه گفته که آرش بدبخت این طور سرخ و سفید شده؟! مهری با دیدن لبخند من اخمی کرد.
-به جای این لبخند گله گشادت ...
آرش با اخم گفت:
- مــــهـــــری!
مهری خنده ای کرد و گفت:
- باشه بابا!
رو به من کرد و گفت:
@romangram_com