#آیه_پارت_197

با دیدن آرش لبخندی روی لبم نشست و ابرویی براش بالا انداختم که خنده ای کرد و سرشو با تأسف تکون داد.
- تو هم آدم نمی شی آیه؟
خنده ای کردم که نگاهش رو به پشت سرم دوخت. نگاهش رو دنبال کردم که نگاهم به آراسب و آرسام و سانیا افتاد. آراسب اخم کرده سرش رو زیر انداخته بود که با تنه ای که آرسام بهش زد سرش رو بالا گرفت. نگاهش رو به من و آرش دوخت و اخم هاش بیشتر درهم رفت! با تعجب نگاهش کردم که آرش کنارم ایستاد و گفت:
- معرفی نمی کنی آیه؟
نگاه پر تعجبم رو از آراسب گرفتم و به آرش دوختم و لبخندی زدم. سرمو تکون دادم.
- چرا که نه!
اشاره ای به سانیا کردم و لبخندی زدم.
- سانیا مجد، هم کلاسیم و بهترین دوست عزیزی که هیچ وقت نداشتم.
صدای اعتراض مهری بالا رفت.
- آیـــــه دستت درد نکنه!
آرش اخم ساختگی کرد. مهری پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- ایـــــش، این طور نگام نکن چشم بچم چپ می شه.
با این حرفش همه پقی زدن زیر خنده، جز آراسب که هنوز با اخمی نگاهش به آرش بود که کنار من ایستاده بود. آرش رو به مهری کرد و گفت:
- اگه اجازه بدین با بقیه آشنا بشیم؟
مهری لبخند پهنی زد و تکیه اش رو به در داد و با عشوه ی خاص زنانه اش گفت:
- اجازه ی ما هم دست شماست. بفرمایین شما.
آرش لبشو به دندون گرفت. خنده ام رو قورت دادم و با تأسف سرمو برای مهری، که با دیدن قیافه سرخ شده ی آرش می خندید تکون دادم. آرش نگاهش رو به سانیا دوخت و لبخند محجوبانه ای زد. مودبانه گفت:
- خوشحالم از آشنایتون سانیا خانوم.
سانیا لبخندی زد و سرش رو تکون داد.
- منم خوشبختم.
نوبت به آرسام رسید. رو به آرسام لبخندی زدم و گفتم:
- این هم آرسام فرهودی. رییس بنده و دوست و حامی خوب و بهترین داداش دنیا.
باز هم صدای مهری خنده رو روی لب هامون ظاهر کرد.
- می بینی چه آدم فروشی شده لیلاجون!
با خنده نگاهش کردم که آرش با تشر رو به مهری گفت:
- مـــــهــــــری!
مهری شانه اش رو بالا انداخت و دست به سینه صورتش رو برگردوند و به آراسب چشم دوخت. آرش نگاهی به آرسام کرد و دستش رو جلو برد و دست آرسام رو در دستش فشرد.

@romangram_com