#آیه_پارت_196

خواستم چیزی بگم که آیه با صدای سرخوش و شادش رو به سانیا گفت:
- این جا خونه ی منه.
سانیا با تعجب نگاهش کرد.
- واقعاً!
لبخند عمیقی زد که لب هاش سرخ شد. کنار خونه نگه داشتم و به عقب برگشتم و نگاهش کردم.
- پیاده نمی شی خانم؟
با این حرفم نگاهشو به در خونه اش دوخت. نگاهشو دنبال کردم که نگاهم به خانمی افتاد که از خونه اش خارج شد. با سرعت از ماشین پیاده شد و خودشو به اون خانم رسوند. همون خانم با دیدن آیه آغوشش رو باز کرد که آیه بی معطلی خودشو در آغوشش انداخت. سانیا هم از ماشین پیاده شد و به طرف اون دو تا رفت که آرسام گفت:
- چرا این جا؟
دست به سینه تکیه ام رو به صندلی دادم.
- چون می خواستم از این به بعد فقط بخنده.
آرسام لبخندی زد و سرشو تکون داد. نگاهمو به صورت خندانش دوختم. همه دورش جمع شده بودن. چشم هامو روی هم گذاشتم. شاید اگه اون خانم به شماره ی آیه زنگ نمی زد این فکر به سرم نمی زد که این جا بیارمش. چشم هامو باز کردم و یاد اون روزی افتادم که چقدر از شنیدن خبر بارداری دوستش شاد شده بود و بهش قول داده بودم که میارمش دوستش رو ببینه و آخرش هم به قولم عمل کرده بودم. نگاه قدرشناسش رو به من دوخت که باز آرسام گفت:
- چطوره درباره ی شناسنامه هم بگی، شاید خوشحال تر بشه!
به آرسام نگاهی کردم. احساس بدی داشتم! می ترسیدم اگه جریان شناسنامه رو به آیه بگم که درست شده، ازم فاصله بگیره! سرمو برای آرسام تکون دادم و از ماشین پیاده شدم که آرسام هم با من پیاده شد.
(آیه)
نگاهم رو به آراسب که از ماشین پیاده شده بود دوختم. لبخندی روی لبم نشست که با ضربه ای که محکم به کمرم زده شد نفسم از درد توی سینه حبس شد! خم شدم و چشم هامو بستم. صدای قدم های شتاب زده ی کسی رو که به من نزدیک می شد رو می شنیدم! صدای نگران آراسب در گوشم پیچید.
- آیه ...
با عصبانیت رو به شخصی که این کار رو کرده بود با صدای که خشم در اون پدیدار بود گفت:
- خانوم چرا حواستون نیست؟
- ب ... به خد ... حواسم نبود!
با شنیدن صدای مهری هم دردم کم نشد! آراسب کلافه روی پاش نشست و خیره به صورتم نگاه کرد. با دیدن نگاهش چشم هام رو توی اون نگاه، که پر از نگرانی بود دوختم. یعنی این نگاه برای من این طور نگران شده بود؟ بغضی در گلوم نشست و صورتم جمع شد. این بغض از درد نبود. چیزی در دلم بود که خودم باورش نداشتم. شاید هم نمی خواستم باور کنم!
- نفس بکش آیه. آروم آروم نفس بکش و صاف بایست.
بغضم عمیق تر شد. آهی کشیدم که لبخندی زد و گفت:
- دختر تو نمی تونی آه نکشی؟
لبخند کم جونی روی لبم نشست و قطره اشکی از چشم هام چکید. نفس عمیقی کشیدم و همون طور که گفته بود انجام دادم و دردم رو پشت لبخندم پنهان کردم. نگاهی به لیلاجون و مهری کردم که با نگرانی نگاهم می کردن و گفتم:
- تو داری بچه دار می شی ولی هنوز آدم نشدی؟
مهری اخمی کرد که آرش از پشت سرش گفت:
- حرف دل منو زدی.

@romangram_com