#آیه_پارت_195
- زر نزن برادر من، سوار شو.
با سوار شدن آرسام آیه و سانیا هم سوار شدند. با بسته شدن درها پامو روی پدال گاز گذاشتم که آرسام اخمی کرد.
- هوی، درست برو بیمار تو ماشین داریم!
لبخندی زدم و سرعتمو کمتر کردم. عینک آفتابیم رو زدم و آینه رو روی صورت آیه تنظیم کردم. صورت زیبای معصومش توی آینه قاب شده بود. لبخند سرخوشی زدم و از پشت عینک نگاهمو از آینه به او دوختم. چشم های زیبایش باز هم ناراحت بود. مثل همیشه آهی کشید که خنده ای کردم. این دختر فکر نکنم بتونه دست از آه کشیدنش برداره!
- خدایا شفا بده داداش ما هم دیوونه شد رفت!
با خنده مشتی به بازوش زدم که آیه و سانیا هم خندیدند. کنار گل فروشی ایستادم و بدون حرفی پیاده شدم. وارد گل فروشی که شدم شاگرد با دیدن من لبخندی زد که گفتم:
- سفارشی که دادم آماده شده؟
شاگرد سرشو تکون داد و گفت:
- به خیلی جاها سر زدم. اما آخرش تونستم پیداش کنم.
- پس خسته نباشید.
شاگرد دسته گل یاس رو به دستم داد. چشم هامو بستم و بوش رو مهمون ریه هام کردم و به طرف ماشین رفتم. در پشت رو باز کردم، همون جا که آیه نشسته بود. با لبخندی گل ها رو به دستش دادم. با تعجب به گل های توی دستش نگاه کرد و لبخندی روی لبش نشست. خودمو بهش نزدیک کردم که صدامو بشنوه و گفتم:
- حاضرم هر کاری کنم که این لبخند روی لبات بشینه.
نگاهم کرد و لبخند عمیق تری زد.
- خیلی گلی آراسب.
خنده ای سر دادم و سوار ماشین شدم که آرسام با لبخندی سرشو با تأسف تکون داد و گفت:
- وقتی می گم تغییر کردی نگو نه!
ماشین رو به حرکت در آوردم. از آینه نگاهش کردم که چشم هاشو بسته بود و گل ها رو بو می کرد. لبخندی زدم و نفس عمیقی کشیدم. ماشینم پر شده بود از بوی آیه. دستی بین موهام کشیدم که نگاهم به ماشینی که از کنارم رد شد افتاد! ماشینی با همون رنگ از کنار دیگه ی ماشین رد شد! اخمی کردم و رو به آیه گفتم:
- آیه نگاه کن ببین این ماشین برات آشنا نیست؟
آیه نگاه نگرانش رو به ماشین کناری دوخت. می دونستم که هنوز اون روز رو به یاد نیاورده، اما می خواستم هر چه سریع تر این موضوع تموم بشه. آیه با ناراحتی سرشو تکون داد و غمگین نگاهم کرد که لبخندی زدم.
- مهم نیست. بی خیال به خودت فشار نیار.
سرشو تکون داد و نگاهشو از پنجره به بیرون دوخت. موبایلم رو در آوردم که آرسام نگاهم کرد که چی شده؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- بعداً می گم.
سرشو تکون داد که تک زنگی به موبایل احسان زدم که سانیا گفت:
- آراسب مگه خونه نمی ریم؟
- این طور که معلومه نه!
آیه نگاهشو به اطراف چرخوند و با تعجب نگاهم کرد که وارد کوچه ای شدیم. با دیدن کوچه چشماش درخشید. نگاهمو به کوچه دوختم و یاد اولین روزی که آیه رو رسوندم افتادم که پلاستیک هلو رو به طرفم گرفت. اون روز هیچ فکر نمی کردم این دیدار تا این جا پیش بره! از آینه نگاهش کردم که با شادی به کوچه چشم دوخته بود. آرسام نگاهم کرد و ابرویی بالا انداخت که عینک آفتابیم رو به طرفش پرت کردم.
- این جا کجاست دیگه؟
@romangram_com