#آیه_پارت_192
****
با نوری که به چشم هام خورد، کش و قوسی به بدنم که خشک شده بود دادم. صدای پچ پچی رو می شنیدم! اما حال این که چشم هامو باز کنم ببینم کیه رو نداشتم. همون طور که دراز کشیده بودم دستمو زیر سرم بردم و نفس عمیقی کشیدم. با کشیدن نفس عمیق بوی الکل توی بینیم پیچید. اخمی کردم و با یاد آوری موقعیتی که آیه توی اون هست چشم هامو باز کردم و راست روی مبل نشستم. خدا خیر بده این اتاق خصوصی ها رو که مبل داشت. با دیدن دو پرستار که بالا سر آیه بودن لبخندی زدم و گفتم:
- صبح بخیر بر خانم ها.
هر دو پرستار ریز خندیدن که لبخند عمیقی زدم. نگاهم به آیه افتاد که با تأسف سرشو برام تکون داد. بلند شدم و لباس هام رو مرتب کردم. چند دکمه ی بالای پیراهنم رو باز نگه داشتم و به تخت آیه نزدیک شدم. پرستارها با دیدنم لبخندی زدند که جواب لبخندشون رو دادم. آیه اخمی کرد که شانه ام رو بالا انداختم و رو بهش گفتم:
- این بیمار ما کی مرخص می شه معلوم نیست؟
-چیه جوون، از ما خسته شدی؟
با صدای دکتر به طرفش برگشتم و دستی بین موهام کشیدم.
- نه دکتر جون این حرفا چیه! دیشب نبودید ببینین خانم چقدر شاکی بود که غذاهای بیمارستان به درد نمی خوره.
- آراســـــــــب!
- مگه دروغ می گم؟
- آره که دروغ می گی! دیشب من بودم یا تو که می گفتی غذاهاشون مثل پلاستیکه، ولی سهم غذای منو هم خوردی!
به طرف آیه برگشتم و ابرویی بالا انداختم که چیزی نگه. آیه با دیدن این حالتم لبخند بدجنسی زد و چشماش از شیطنت درخشید.
- تازه آقای دکتر این که چیزی نیست.
اشاره ای به پنجره کرد و ابرویی برام بالا انداخت.
- این پنجره رو می بینین، لیوان آب سرد پر کرده بود هر کس از زیر این پنجره رد می شد آب می ریخت روش.
اخمی کردم و با چشمان گرد شده به طرف دکتر برگشتم.
- دکتر این مریضه، داروها داره بهش اثر می کنه هذیون می گه! توجه نکنید.
با صدای جیغ آیه لبخندی روی لبم نشست.
- آراســــــــــب که این طور! می دونین دکتر رفته بود ...
به طرفش برگشتم و گفتم:
- آیــــــــه جـــــــان!
آیه خنده ای کرد.
- بذار بگم دیگه!
- نه لازم نکرده شما چیزی بگی.
- نه بذار بگم دلشون خوش می شه که یک کارمند گیرشون اومده.
اشاره ی به پایین مبلی که خوابیده بودم کرد که پر از آ*ش*غ*ا*ل های چیپس و پفک بود.
- می بینید که چقدر هم مرتب و تمیز هست!
@romangram_com