#آیه_پارت_191

- استراحت کن. نمی خواد این قدر حرف بزنی.
خنده ی با نمکی کرد.
- غیر م*س*تقیم می گی خفه شو دیگه؟
با خنده از تخت فاصله گرفتم.
- ما غلط بکنیم خانم!
خواست حرفی بزنه که موبایلم زنگ زد. نگاهی به شماره کردم و رو به آیه گفتم:
- مامانه!
دست سالمشو دراز کرد که اخمی کردم.
- نه خیلی سالمی، تکون هم می خوری؟
اخمی کرد که خندیدم و موبایل رو به گوشش نزدیک کردم. نفس عمیقی کشیدم که بوی گل یاس به مشامم رسید. لبخندی روی لبم نشست. خوشحال بودم که می تونستم دوباره عطر گل یاس رو مهمون ریه هام کنم. نگاهی بهش کردم که با لبخندی چشماش رو بسته بود و سعی در آروم کردن مامان داشت. کی وارد زندگیم شد؟ کی این قدر صمیمی شدیم؟ آراسبی که صد تا دختر رو، روی انگشتش می چرخوند، چطور یک دختر با عقایدی که خیلی ازش فاصله داشت، اون رو توی مشتش داره! سرمو زیر انداختم.
- تموم شد.
موبایل رو از گوشش فاصله دادم که آهی کشید. خنده ای کردم.
- دختر، تو می دونی چقدر آه می کشی؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- خیلی آه می کشم؟!
سرمو تکون دادم.
- هر پنج دقیقه ای یک بار آه می کشی، اون هم چه سوزناک!
خنده ی بلندی سر دادم. با اشکی که از چشم هاش سرازیر شد دلم لرزید. حاضر بودم تمام دنیا رو به پاش بریزم که باز چشم هاشو اشکی نبینم. با قدم های بلند خودمو به تخت رسوندم و گفتم:
- آیه معذرت می خوام. داشتم شوخی می کردم بخندیم!
لبشو به عادت همیشه به دندون گرفت.
- آراسب؟
چشمامو بستم و با نگرانی باز کردم و گفتم:
- جانم عزیزم چی شده؟
- درد دارم آراسب!
می دوستم از دردی که داره متوجه حرفم نشده. با عجله از اتاق خارج شدم و پرستاری رو صدا زدم. با پرستار وارد اتاق شدیم و نگران رو به آیه نگاه کردم که چشم هاش رو بسته بودم و از گوشه چشمش اشک سرازیر می شد. به طرف پنجره رفتم و به بیرون چشم دوختم. چشم هامو بستم و دستمو مشت کردم. طاقت دیدن اشک چشم هاشو نداشتم. با صدای پرستار متوجه شدم که کارش تموم شده به طرفش برگشتم که پرستار لبخندی زد.
- دیگه لازم نیست بیاین بیرون. می تونین هر وقت درد داشتن این دکمه رو بزنین.
سرمو تکون دادم که پرستار بدون حرف دیگه ای خارج شد. نگاهمو به آیه دوختم، اما حرفی نزدم. دوباره به طرف پنجره برگشتم و به بیرون چشم دوختم. دستمو روی قلبم گذاشتم و چشمامو بستم. قلبم تند می تپید، برای دختری که حتی نمی دونست چرا ناخواسته وارد این بازی شده! برای کسی که حاضر بودم تمام زندگیمو زیر پاش بریزم. چشمامو باز کردم و به طرف آیه برگشتم. یعنی ممکن بود من آیه رو دوست داشته باشم؟ لبخندی زدم. یعنی این پری کوچولو می تونست عشق من باشه! فقط من!

@romangram_com