#آیه_پارت_190

- آراسب تنهاش نذار مامان جان. این دختر امانته.
چشمامو بستم. تو این موقعیت از توانم خارج بود. نمی تونستم با این حالی که دارم مامان رو آروم کنم. قطع کردم و شماره بابا رو گرفتم که خودش رو به خونه برسونه.
روی صندلی نشسته بودم که دستی روی شانه ام نشست. سرمو بالا گرفتم و با نگاه خسته ای لبخندی به دکتر زدم.
- خسته نباشی جوون.
- شما هم همین طور.
دکتر جواب لبخندم رو داد و گفت:
- بیا برو دست و صورتت رو بشور که داریم وارد بخشش می کنیم.
با شادی نگاهش کردم و از جام بلند شدم.
- سرکاری که نیست دکتر؟
دکتر خنده ای کرد.
- نه سرکاری نیست. تا تو دست و صورتت رو بشوری اون هم وارد بخش شده.
سرمو با شادی تکون دادم و به بهانه دست و صورت شستن از اون جا دور شدم. خوشحال وارد حیاط بیمارستان شدم و خودم رو خالی کردم. اون سالم بود. آیه سالم بود. دستی توی موهام کشیدم. دیگه نمی ذارم، اجازه نمیدم کسی بهش صدمه برسونه، هیچ کس. وارد شدم که دکتر با دیدنم سرش رو با تأسف تکون داد و اشاره ای به اتاق کرد. خنده ای کردم. از کنار دکتر که رد می شدم صداش رو شنیدم که گفت:
- از دست جوون های امروزی!
وارد اتاق که شدم نگاهم رو به تخت دوختم که آیه روی اون دراز کشیده بود. چه حکمتی بود که هر دو باید روی تخت بیمارستان می خوابیدیم؟ به طرفش قدم برداشتم. قیافش توی اون لباس های صورتی بیمارستان معصومانه شده بود. به تختش نزدیک شدم و نگاهم به دست گچ گرفتش افتاد که اخمی کردم.
- اخم نکن بهت نمیاد!
با شنیدن صداش لبخندی روی لبم نشست و نگاهمو به چشم های بستش دوختم.
- تو این جا چی کار می کنی کوچولو؟
اخمی کرد. می دونستم از کلمه ی کوچولو متنفره. ولی دست خودم نبود. دوست داشتم این طوری صداش کنم.
- دارم غذا درست می کنم می خوری؟
- آی گفتی ها. چقدر گشنمه!
چشماشو باز کرد و نگران نگاهم کرد.
- دیوونه مگه چیزی نخوردی؟
خنده ای کردم. چشمای نگرانش رو دوست داشتم. از روزی که باهاش آشنا شده بودم همین طور چشماش نگران بود و معصوم. ابرویی بالا انداختم و گفتم:
تو که مامان رو می شناسی، تا یکی از افراد خانواده سر میز نباشه اجازه نمیده که کسی دست به غذا بزنه.
لبخند بی جونی زد. صداش از درد می لرزید. ولی باز هم با همون جونی که داشت حرف می زد.
- حالا حتماً آرسام خونه رو روی سرش گذاشته؟
لبخندی زدم.

@romangram_com