#آیه_پارت_19

لبخندی زدم. خواستم حرفی بزنم که صدای زنگ خونه این اجازه رو به من نداد. اخم کردم.
- بفرمایین داماد خود شیفته هم تشریف آوردن!
عزیز خنده ای کرد.
- برو مادر درو باز کن.
- مـــن، اصلاً. بنده حالا می رم تو اتاقم بعد از نیم ساعت بیرون میام.
بدون حرفی از آشپزخونه خارج شدم و به طرف اتاقم رفتم. با وارد شدنم خودمو روی تخت انداختم. یاد حرفای عزیز افتادم. هر وقت از عشق و غرور حرف می زد تلخی و ناراحتی و توی چشماش می دیدم؟! آهی کشیدم و به یاد شهاب افتادم. اخمی روی پیشونیم نشست. با یادآوریش هم حالم بد می شد. به سقف خیره شدم. ازدواج با شهاب و آخر خط می دونستم! بعد از نیم ساعت از جام بلند شدم. بعد از تعویض لباسام پایین رفتم که نگاه شهاب رو روی خودم دیدم. اخمی کرد!
- سلام.
سرمو تکون دادم و سلامی کردم که فقط خودم صداش رو شنیدم. روی مبل کنار عزیز نشستم. عزیز به بهونه ی سر زدن به غذا به آشپزخونه رفت و من و شهاب رو تنها گذاشت.
- حالت چطوره؟
یک تای ابروم ناخودآگاه بالا رفت. امروز چه مهربون شده بود! اخمی کردم.
- اگه شما رو نبینم بهتر می شم.
شهاب خنده ای کرد.
- نه انگار مهربونی به تو نیومده!
- پس مهربونی نکن! چون اصلاً بهت نمیاد!
- نه می بینم توی این یک هفته زبونت هم نیش دارتر شده!
جوابی ندادم و نگاهمو به جای دیگه ای دوختم. سنگینی نگاهشو روی خودم احساس کردم ولی به طرفش برنگشتم.
- می دونی پسرها بیشتر شیفته ی دخترایی می شن که بهشون کم محلی می کنن؟
با همون اخم صورتمو به طرفش برگردوندم. شرارتی توی نگاهش بود.
- وقتی نه من، نه شما از هم خوشمون نمیاد چرا میاید این جا؟
شهاب شونه اش رو بالا انداخت.
- خب به هر حال بعد از چند ماه میریم زیر یک سقف. باید عادت کنیم دیگه!
آهی کشیدم.
- متأسفانه باید شما رو تحمل کرد.
شهاب پوزخندی زد.
- ولی می دو ...
- بچه ها نهار حاضره بلند شین بیاین.
موقعیت حرف عزیز واقعاً عالی بود. لبخندی زدم که شهاب با اخمی نگاهم کرد. شونه ای بالا انداختم و پشت میز نشستیم. شهاب رو به روم نشسته بود و نگاهم می کرد. اخمی کردم که پوزخندی روی لبش نشست. با بودن شهاب نمی تونستم درست غذا بخورم. با غذام بازی می کردم که صدای عزیز رو شنیدم که گفت:

@romangram_com