#آیه_پارت_188

- این ها وسایل همسرتون هست.
سرمو تکون دادم و تشکر کردم و وسایل رو از دستش گرفتم. از بیمارستان که خارج شدم نسیم سردی وزید و موهامو به بازی گرفت. دستی بین موهام کشیدم. موبایلم رو که از آرسام گرفته بودم، از جیب شلوارم در آوردم و شمارش رو گرفتم. بعد از خوردن چند بوق آرسام جواب داد. بدون این که اجازه بدم حرفی بزنه گفتم:
- داداش ماشینم کجاست؟
- بابا ماشینت رو برده.
پوفی کردم و بی خداحافظی قطع کردم. می دوستم که آرسام کلی از این کارم حرص می خوره. نگاهم رو به اطراف چرخوندم. می دونستم ماشینی زیر نظرم گرفته. پوزخندی زدم که ماشین احسان برام چراغ زد. به طرف ماشین رفتم و در جلو رو باز کردم و سوار شدم. احسان با اخمی به طرفم برگشت. شانه ای بالا انداختم.
- چیه؟ چته!
- یعنی واقعاً خری، یا خودتو زدی به خریت؟
خنده ای کردم.
- خودم خرم.
لبخندی روی لبش نشست و ماشینو به حرکت در آورد. نگاهی از آینه ماشین به پشت کرد.
- دارن میان دنبالمون؟
احسان بدون این که نگاه کنه جواب داد:
- اوهوم.
- نفهمیدی کیا بودن؟
احسان نگاهشو به من دوخت و پوزخندی زد و به رو به رو خیره شد.
- نه هنوز مشخص نیست کار کی بوده.
عصبی دستی بین موهام کشیدم که احسان مشتی به فرمون زد.
- ع*و*ض*ی ها.
نگاهمو به پلاستیک در دستم دوختم و درش رو باز کردم که با صدای احسان به طرفش برگشتم.
- تو از کجا فهمیدی که ...
می دونستم می خواد چی بگه. به طرف پنجره بر گشتم و گفتم:
- با موبایل آیه زنگ زدن ب ...
با یاد آوری موبایل در پلاستیک رو باز کردم و نگاهمو داخلش دوختم. به جز کلاسور و موبایل چیز دیگه ای توی اون نبود. موبایل رو با دقت از توی پلاستیک بیرون آوردم.
- با موبایل آیه زنگ زده بودن!
احسان با تعجب نگاهم کردکه دست به کار شدم. سیم کارت آیه رو توی موبایل خودم گذاشتم. می دونستم ممکنه یکی از افراد خانواده اش زنگ بزنن و نگران بشن. به ستاد که رسیدم نگاهی به احسان کردم.
بابا هنوز همین جاست؟
- منتظر تو نشستن.

@romangram_com