#آیه_پارت_187

نگاهش کردم و نگران گفتم:
- کی وارد بخش میشه؟
- بیست و چهار ساعت باید تحت نظر باشه. اگه حالش بد نشد فردا وارد بخش می شه.
اخمی کردم.
- یعنی ممکنه حالش بد بشه؟
پرستار لبخندی زد. پانسمان دستمو تموم کرده بود و شروع به پانسمان پیشونیم کرد.
- خیلی دوستش داری؟
با تعجب نگاهمو به پرستار دوختم که ادامه داد:
- همون طور که دکتر گفت حالش خوب می شه فقط زمان نیاز داره. خانمتون هم باید خیلی دوستتون داشته باشه.
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم.
- اهم، اهم ...
با ابروی بالا رفته نگاهی به آرسام کردم. جفت پا پریده بود تو ذوقم. اخمی کردم و بعد از تموم شدن پانسمان از اتاق خارج شدم که سانیا و سانیار، رو به روم ایستادند. نگاهی به سانیا کردم و لبخندی زدم.
- چته تو؟
سانیا که اشکش روی گونه اش سرازیر شده بود لبخندی زد و با پشت دست اشکش رو پاک کرد. نزدیکش شدم و اونو توی آغوش گرفتم. سانیا رو مثل خواهر نداشتم دوست داشتم. تحمل اشکش رو نداشتم. فشار دستشو دور کمرم محکم تر کرد که خنده ای کردم و کنار گوشش گفتم:
- به جای من یکی دیگه رو این طور ب*غ*ل کن.
سانیا خنده ای کرد و گفت:
- اون که فراریه.
- یعنی اگه فراری نبود می رفتی تو ب*غ*لش دیگه؟
سانیا خنده ی بلندتری کرد و مشتی به سینه ام زد که چشمکی زدم. آرسام با حرصی که توی صداش بود گفت:
- تموم نشد؟
ابرویی براش بالا انداختم که نگاهم به سانیار افتاد. لبخند زورکی زدم و نزدیکش شدم و گفتم:
- فکر نکن که تموم شد.
انگشت اشاره ام رو به سینه اش زدم و با خشم نگاهش کردم.
- تو زنگ می زنی به مامان می گی آیه کجاست و دلیلش رو هم می گی.
بی توجه از کنار سانیار گذشتم و به طرف خروجی به راه افتادم. می دونستم که کسی جرأت خبر دادن به مامان رو نداره. لبخند بدجنسی زدم و در دل گفتم:
- ببینم چطور در میری آقا سانیار!
با صدای پرستاری که صدام می کرد به طرفش برگشتم. نگاهی به پرستار کردم، همون پرستاری بود که دستمو پانسمان کرده بود. نگاهش کردم که نزدیکم شد و وسایلی رو جلوم گرفت. نگاهی به وسایل کردم که گفت:

@romangram_com