#آیه_پارت_186

- خبرها رو به تو میگم آراسب، ولی می خوام خبرها رو به همون پسر محکمی که کنارم ایستاده بود بدم، نه این آراسبی که این جا نشسته.
پشت کرد به ما و بدون حرف دیگه ای از ما فاصله گرفت. نگاهی به سانیار رو سانیا کردم که با چشمان گرد شده به رفتن بابا نگاه می کردند. حق داشتن. کسی نمی دونست که بابا سرهنگه، حتی مامان. آرسام کنارم نشست که تکیه ام رو به صندلی دادم و نگاهمو به در دوختم.
- چطور به مامان بگیم؟
موهامو که روی پیشونیم ریخته بود رو بالا زدم که دستم به پیشونیم خورد و اخمی کردم. دستی روی زخمم کشیدم که خونش خشک شده بود.
- می ترسم آرسام بلایی سرش بیاد.
آرسام نگاهم کرد و دستی بین موهاش کشید.
- میرم ببینم فرزام می تونه کاری بکنه؟
حرفی نزدم و نگاهمو ازش گرفتم و به در بسته ی اتاق عمل دوختم. باورم نمی شد که آیه پشت در اون اتاق باشه! چشمامو بستم. صورت خندونش در نگاهم جون گرفت. اون نگاه مشکی، که مثل ستاره های توی آسمون می درخشید. آه، آیه! بلند شو بیا بیرون بگو من این جام. همون موقع در اتاق باز شد. با عجله بلند شدم که نزدیک بود زمین بخورم. راست ایستادم و با قدم های بلند خودمو به دکتر رسوندم. دکتر نگاهشو به زخم روی پیشونیم دوخت. نفسمو به بیرون فوت کردم و رو به دکتر گفتم:
- دکتر؟
سانیار رو سانیا کنارم ایستادن. دکتر لبخندی زد و دستشو روی شانه ام گذاشت و گفت:
- دختر قوی ایه. اما به خاطر ضربه ای که ماشین بهش زده یکی از دنده هاش شکسته که درست نزدیک قلبش بوده. خیلی شانس آورده، یکی از دست هاشم شکسته.
- حالش چطوره؟
- حالش خوب می شه. فعلاً باید توی آی سی یو نگهش دارن ببینیم که برای قلبش خطر نداره؟ بعد وارد بخش میشه.
نگران به دکتر چشم دوختم.
- دکتر مطمئن باشم که چیزیش نیست؟
دکتر لبخندی زد.
- مطمئن باش که همسر شما چیزیش نیست.
ناخواسته با آوردن اسم همسر لبخند عمیقی روی لبم نشست. خوشحال شده بودم. سرمو تکون دادم و بعد از تشکر از دکتر، باز در اتاق عمل باز شد و تختی رو که آیه روی اون خوابیده بود رو بیرون آوردن. خودمو به تخت رسوندم و نگاهمو به چهره ی رنگ پریدش دوختم. چند خراش روی گونه اش افتاده بود. دستمو جلو بردم که لمسش کنم، اما دستم نیمه ی راه متوقف شد. فقط سیر نگاهش کردم. دکتر نگاهی به من کرد و رو به یکی از پرستارها گفت:
- خانم ایرانی، ایشون رو ببرین دست و سرش رو پانسمان کنین.
با حرف دکتر یاد زخم هام افتادم. با یکی از پرستارها وارد اتاقی شدیم که آرسام وارد اتاق شد. اخمی کردم.
- کی به تو گفت بیای تو اتاق؟
آرسام پس گردنی به سرم زد.
- یعنی می خواستی بذارم با یک نامحرم تو یک اتاق تنها باشی؟
لبخندی زد و نگاهشو به پرستار دوخت. پرستارم که خوشش اومده بود لبخند پهنی زد.
- من که از خانم پرستار که این قدر نجیب و متین هستند مطئنم، ولی از تو مطمئن نیستم برادر.
پرستار خنده ریزی کرد که آرسام به طرفم برگشت و ابرویی بالا انداخت. سرمو با تأسف تکون دادم و بی توجه به اون دو تا نگاهم رو به دستم دوختم که در اثر مشتی که به دیوار زده بودم شکاف برداشته بود. پرستار نگاهمو دنبال کرد و لبخندی زد.
- فکر نکنم بخیه بخواد.

@romangram_com