#آیه_پارت_185
نگاه سانیا رنگ باخت و سرشو زیر انداخت. نگاه احسان هم مشکوک به اون دو تا دوخته شد. با صدای بلند رو به اون دو نفرگفتم:
- بـــــا خـــــــــر کـــــه حــــــــرف نمی زنم.
سانیار اخمی کرد و رو به من گفت:
- حرف دهنت رو بفهم آراسب!
با همون صدای بلند قدمی به او نزدیک شدم و گفتم:
- ایـــــن جــــواب ســـوال مــــن نـــبـــود.
سانیار عصبی دستی بین موهاش کشید که احسان رو به اون دو نفر گفت:
- این سوال واسه منم پیش اومده؟ اون موقع آیه توی خیابون چی کار می کرد؟ مگه کلاس نداشت؟!
سانیار پوفی کرد.
- از کلاس انداختمش بیرون.
با عصبانیت به طرفش خیز برداشتم و محکم زدمش به دیوار. یقه اش رو در دستم گرفتم. با این کارم سانیا از ترس جیغ خفه ای کشید و روی صندلی نشست. از عصبانیت نفس نفس می زدم.
- چه غلطی کردی سانیار؟
احسان دستمو گرفت خواست من رو از سانیار جدا کند که محکم تر یقه اش رو گرفتم و با صدای بلندی که از عصبانیت خش دار شده بود گفتم:
- ع*و*ض*ی، برای لج بازی این کار رو کردی؟ آره! جونش در خطره می فهمی. جونش در خطره! یک غفلت از ما می ...
ادامه ندادم. فقط فشار دستمو بیشتر کردم که آرسام منو ازش جدا کرد. به طرف دیگه ای رفتم و مشتمو به دیوار زدم که باز سانیا جیغی کشید. بی توجه به دستم که خون می اومد به طرف سانیار برگشتم و تهدیدش کردم.
- سانیار به خداوندی خدا قسم می خورم، فقط بلایی سرش اومده باشه روزگارت رو برات جهنم می کنم. جهنم رو جلو چشمات میارم.
از خشم و عصبانیت نفس نفس می زدم که پرستاری از اتاق بیرون اومد و اخمی کرد.
- این جا چه خبره؟
آرسام منو روی صندلی نشوند و به طرف پرستار رفت و چیزی بهش گفت. باز نگاهمو به در بسته ی اتاق عمل دوختم. چطور تونستم این کار رو با تو بکنم آیه! چطور؟ با قرار گرفتن دستی روی شانه ام سرمو بالا گرفتم که نگاهم به چشمای غمگین بابا افتاد. غمگین نگاهش کردم و گفتم:
- مقصر منم بابا.
بابا کنارم نشست و تکیه اش رو به صندلی داد. صورتمو بین دست هام پنهون کردم.
- مقصر منم. فقط من، که گذاشتم وارد این بازی بشه. وارد این بازی مسخره ای که حتی به کسی ...
نتونستم حرفم رو ادامه بدم و بلند شدم. با بلند شدنم همه نگاه ها به طرف من برگشت. آرسام بلند شد و منو باز روی صندلی نشوند. بابا دستی بین موهاش کشید و گفت:
- این قدر که تو اذیت میشی من بدتر از توئم آراسب. این دختر امانت بود دست من. نه مقصر تویی، نه من. اون ناخواسته وارد این بازی شده که ...
بابا کلافه از جاش بلند شد که موبایل احسان زنگ زد. احسان از ما فاصله گرفت که بابا به طرف من بر گشت و نگاهم کرد. سرمو زیر انداختم که احسان با عجله نزدیک شد و رو به بابا گفت:
- سرهنگ، خبرهای جدیدی رسیده. گفتن که باید اون جا باشیم.
بابا سرشو تکون داد و رو به من که نگاهش می کردم گفت:
@romangram_com