#آیه_پارت_184
با عصبانیت بلند شدم و فریادی از دل کشیدم. فریادی که برای خالی کردن این شوک بود.
- آیـــــــــــه چــــــی سانیا؟
آرسام که حالم رو اون طور دید گوشی رو از دستم گرفت. نمی دونم چه حرفی زد. چطور حرف زد. فقط صداشو شنیدم که اسم بیمارستان رو گفت. بدون توجه به آرسام که صدام می زد از شرکت خارج شدم. پامو روی پدال گاز گذاشتم و با تمام سرعت به طرف بیمارستان به راه افتادم. صدای مرد هنوز در گوشم تکرار می شد که گفت: (کوچولوتو فرستادم اون دنیا.) با عصبانیت مشتی به فرمون ماشین زدم. با دیدن ماشینی که جلوم ایستاد پامو روی ترمز گذاشتم که سرم محکم به فرمون خورد. بی توجه به مردمی که دورم جمع شدن دنده عقب گرفتم و به راهم ادامه دادم. با رسیدن به بیمارستان بدون این که پارک کنم وارد شدم. بوی تند الکل و دارو به مشامم خورد. از سر درد اخمی کردم که یکی از پرستارها با دیدن من شوکه شد. خواست چیزی بگه که چشمم به سانیا افتاد. پرستار رو کنار زدم و با قدم های بلند خودمو به سانیا رسوندم. بازوش رو گرفتم که از ترس این کارم گریه اش بند اومد و نگاهم کرد. نگاهی که قلبم رو آتیش زد. نمی دونم از چشمام چی خوند ولی جوابم رو داد و به انتهای راهرو اشاره کرد.
- اتاق عمل ...
با شنیدن اسم اتاق عمل دستمو دور بازوش محکم تر کردم که از درد صورتش جمع شد.
- آراســـــب!
چشم هامو بستم و ازش فاصله گرفتم. به طرف انتهای راهرو که اتاق عمل بود دویدم. به اون جا که نزدیک شدم قدم هام سست شد و در دل نالیدم.
- آیه این جا چی کار می کنی دختر؟
به کنار در که رسیدم تکیه ام رو به دیوار دادم و به پایین سر خوردم. روی زمین نشستم. دست هامو مشت کردم. نه اون چیزیش نشده. اون هنوز تو این دنیا هست. ولی می دونستم تا با چشمای خودم نبینم نمی تونم حرفامو باور کنم. دستی روی شانه ام نشست. سرمو بالا نگرفتم می ترسیدم بالا بگیرم و یکی به من بگه دیگه اون نیست. دیگه اون دختر معصوم وجود نداره.
- آراسب!
- هــــیــــس هیچی نگو احسان. نمی خوام چیزی بشنوم.
- دارن عملش می کنن.
بلند شدم و اونو کنار زدم و فریادی کشیدم:
- گــــــفـــــتـــــــم هیچی نگو احسان!
احسان روی صندلی نشست و چیزی نگفت. نگاهم رو بین سانیا و آرسام چرخوندم شاید اون رو اون جا ببینم ولی نبود. دختر چادری ای، اون جا نمی دیدم! نگاهم که به سانیار افتاد به پشت سرش نگاه کردم. شاید از ترس سانیار قایم شده! ولی اشتباه می کردم. من داشتم اشتباه می کردم. با خارج شدن پرستار رو به روش ایستادم که با تعجب نگاهم کرد.
- آقا سرتون چی شده؟
با این حرفش تازه یاد دردی که در سرم پیچیده بود افتادم. از خشم اخم هام درهم رفت و نگاهش کردم.
- ح ... حالش چطوره؟
پرستار سرشو زیر انداخت و گفت:
- نمی تونم چیزی بگم، ببخشید.
و از کنارم رد شد. تکیه ام رو به دیوار دادم. قرار بود ازش مواظبت کنم. من قول دادم تنهاش نذارم. نگاهی به در بسته کردم. چی کار کردی آراسب؟ چی کار کردی؟ دست آرسام روی شانه ام نشست. نگاهمو به چشماش دوختم.
- چی کار کردم آرسام؟
- چیزیش نمی شه مطمئن باش.
چشم هامو بستم. یک سوال توی سرم تکرار می شد. چطور این اتفاق افتاده بود؟ اون ساعت باید تو کلاس باشه! پس چطور؟ با عصبانیت چشم هامو باز کردم و نگاهمو به سانیار رو سانیا دوختم.
- چطور این اتفاق افتاد؟
با سوالی که پرسیدم همه ی نگاه ها به طرف من برگشت. مشکوک به اون دو نفر نگاه می کردم.
- مگه اون موقع نباید سر کلاس باشه؟
@romangram_com