#آیه_پارت_182

- این فکر چرا زودتر به مغزم نرسید؟ تو روحت آرسام.
- چون تو مغز نداری داداش.
اخمی کردم که آرسام خنده ای کرد.
- باید باور کنی که بزرگ ترها باید به دادت برسن.
خنده ای کردم.
- آره اگه اون بزرگ تر هم تو باشی!
- مگه من چمه؟
- بگو چت نیست برادر من!
- همینه دیگه! کمکت که می کنم این میشه.
خنده ای کردم و خودمو روی مبل انداختم.
- آخیش. می دونی به آیه بگم چقدر خوشحال می شه.
- به فکر خوشحالی ما هم باش. این قدر به این دخترها رو نده.
ابرویی بالا انداخت.
- آیه هیچ هم مثل این دخترها نیست. یک معصومیت خاصی داره. برای همین باهاش راحتم.
آرسام رو به روم نشست و مشکوک نگاهم کرد.
- خیلی عوض شدی آراسب، خیلی!
- من چی می گم تو چی می گی!
آرسام چیزی نگفت و دستشو زیر سرش برد و نگاهشو به سقف دوخت.
- می خوای با پروژه ی اطلس چی کار کنی؟
- نصف کارهاش رو انجام دادم و بقیه اش رو قراره با نظارتم، مهندس احمدی انجام بده. هفته دیگه باید کارها رو شروع کنیم.
آرسام سرشو تکون داد که روی مبل نشستم و نگاهش کردم.
- می گم، چطوره سانیا و آیه رو از دانشگاه برداریم بریم بیرون، ناهارم می خوریم؟
با تعجب نگاهم کرد و پاشو روی میز گذاشت.
- من می گم تو تغییر کردی، نگو نه!
شانه ای بالا انداختم.
- چی گفتم بابا فقط گ ...
حرفم کامل نشده بود که گوشی موبایلم زنگ خورد.

@romangram_com