#آیه_پارت_180

- تو داری می نویسی، من از تو می گیرم دیگه.
- دلت خوشه. منم بهت جزوه میدم که بنویسی!
- یعنی جزو ...
هنوز حرفش رو نزده بود که با صدای سانیار هر دو از جا پریدم. سانیار اخم کرده دستشو روی میزش گذاشت و رو به من گفت:
- خانوم اسفندیاری بفرمایید بیرون.
با چشمان گرد شده نگاهش کردم.
- استا ...
سانیار صداش رو بالا برد و گفت:
- گفتم بفرمایید بیرون.
- تکرار نمی شه استاد.
- کلاس من جای حرف زدن نیست خانوم!
سرمو زیر انداختم که سانیا دستشو روی دستم گذاشت. آهی کشیدم که باز گفت:
- دیگه تکرار نشه!
سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم. چطور به سانیا چیزی نگفت! خیره نگاهم کرد و پوزخندی زد. سرمو زیر انداختم که با صدای مهرداد به عقب بر گشتم و نگاهش کردم.
- غصه نخور. اگه تا این قسمت چیزی ننوشتی می تونی جزوه ی منو برداری.
با قدر شناسی نگاهش کردم و لبخندی زدم که با صدای داد سانیار اخمی کردم و لبمو به دندون گرفتم تا چیزی بهش نگم.
- خـــــانوم اسفندیاری؟
پوفی کردم و به طرفش برگشتم که با اخمی نگاهم می کرد.
- قرار بود تکرار نشه خانوم!
سرمو تکون دادم و بدون حرفی وسایلم رو جمع کردم و بلند شدم که سانیا دستمو گرفت.
- چی کار می کنی آیه؟!
دستمو از دستش بیرون کشیدم و لبخندی زدم.
- دارم از شر داداشت خودمو خلاص می کنم.
بدون حرف دیگه ای تمام وسایلم رو توی کلاسورم گذاشتم و از جلوی چشمان بهت زده ی دانشجوها و چشمان پر از خشم سانیار از کلاس خارج شدم. صدای داد و فریادهای سانیار که عصبانیتش رو سر دانشجوها خالی می کرد رو می شنیدم. خسته از این فریادها داشتم به طرف خروجی دانشگاه می رفتم. چادرمو روی سرم درست کردم و کنار خیابون ایستادم. نگاهی به طول و عرض خیابون کردم تا تاکسی پیدا کنم که نگاهم به همون ماشین ناشناس افتاد. ماشینی که خیلی برام آشنا بود. اخمی کردم و به طرف دیگه ی خیابون نگاه کردم که شاید تاکسی پیدا کنم. با دیدن تاکسی خوشحال شدم و قدمی به جلو برداشتم. دستی برای تاکسی بلند کردم که با صدای آشنای شخصی که صدام می زد به عقب برگشتم که با جسم سختی برخورد کردم و با درد شدیدی که در دست و پام پیچید به طرف دیگه ی خیابون پرت شدم. از درد جیغی زدم. نگاهمو به دستم دوختم که چشم هام به کفش های واکس خورده ی شخصی افتاد. گرمی خون رو که از بین موهام سرازیر می شد رو احساس کردم. صدای مردم رو می شنیدم ولی نگاهم خیره به اون کفش ها بود. نگاهمو بالا بردم که خیره به چشماش شدم. از درد آهی کشیدم. قطره اشکی از چشمام سرازیر شد.
- آراسب!
کسی کنارم نشست. سرمو در آغوشش گرفت که از دردی که در بدنم پیچیده بود چشم هامو بستم و دیگه چیزی نفهمیدم.
(آراسب)

@romangram_com