#آیه_پارت_179
لبخندم عمیق تر شد که سانیار شروع به باز کردن دکمه های پیراهنش کرد.
آرسام گفت:
- سانیار چی کار می کنی؟
سانیار فریاد کشید:
- داره می خاره! می خوای چی کار کنم؟!
آرسام خنده ای کرد.
- حالا که می خاره می خوای ل*خ*ت بشی؟
سانیار بدون توجه به حرف آرسام داشت دکمه هاشو باز می کرد که از جام بلند شدم.
- آقا سانیار زشته جلو ما!
- برو بابا ...
اخمی کردم، برو بابا! یک حالی ازت بگیرم. بهش نزدیک شدم که نگاهشو به من دوخت با عصبانیت نگاهم کرد که لبخندی زدم با دیدن لبخندم عصبی شد. قدمی به من نزدیک شد که با زیر پایی که بهش زدم پرت شد توی استخر. با پرت شدن اون همه پقی زدن زیر خنده. به عقب که برگشتم آراسب رو پشت سر خودم دیدم که با خنده ی سرخوشی نگاهم می کرد.
- سانیار فکر کنم حالا دیگه نمی خاره!
با این حرف آرسام صدای خنده ی من هم بلند شد. با صدای بلند همه شروع به خندیدن کردیم. دیگه نگاه های عصبانی سانیار برام مهم نبود. مهم این بود که حالش رو گرفته بودم. حالا این من بودم که بهش می خندیدم.
آراسب گفت:
- همیشه از این کارها می کنیم تا تو رو این طور ببینم.
با خنده ی سرخوشی نگاهش کردم که چشمکی زد. ممنونش بودم. از این که این اعتماد رو به من داده بود که می تونم از خودم دفاع کنم. از این که هیچ وقت دیگه تنهام نمی ذاره.
****
مشغول جزوه نوشتن بودم و به حرف های سانیار که تند درس می داد گوش می کردم. انگشت هام دیگه جون نداشت. خودکار رو توی دستم جا به جا کردم. انگشت های دستمو ماساژ دادم و دوباره شروع به نوشتن کردم. از اون روز که اون بلا رو سرش آورده بودیم اخلاقش سگی شده بود! به قول آرسام «مثل سگ پاچه ی آدم رو می گرفت.» حالا کسی نیست به این بگه می خوای ما رو اذیت کنی، چرا بیچاره این دانشجوها رو زجر میدی! سرمو بالا گرفتم و به دانشجوها نگاه کردم. با التماس نگاهشون به سانیار بود و حرف هاش رو یادداشت می کردن. سانیار هم بدون این که توقف کنه یا به اون دهن مبارکش استراحت بده درس می داد. به طرف سانیا برگشتم که دست به سینه نشسته بود و به حرف های سانیار گوش می کرد. اخمی کردم و با آرنجم به بازوش زدم.
- تو چرا این طور ساکت نشستی؟
سانیا خودشو به من نزدیک کرد و به آرومی گفت:
- تو فکر می کنی سانیار به خاطر لجبازی این طور درس میده یا به خاطر عقب موندن درس ها؟
شانه ای بالا انداختم و نگاهمو به جزوه دوختم.
- یعنی این قدر داداش تو عقده ای که همچین کاری بکنه؟
- بعید نیست! چون اون خودش رو از همه برتر می دونه.
پوزخندی زدم. شک نداشتم که این طور فکر می کنه. اخمی کردم و نگاهمو به سانیا دوختم.
- من فهمیدم که داداشت استاده، بچه ها که نمی دونن! چرا جزوه نمی نویسی؟
سانیا لبخندی زد.
@romangram_com