#آیه_پارت_178
- حرف نزن می فهمی! خیلی ازت متنفرم.
- آیه؟
لبمو به دندون گرفتم تا اشکم سرازیر نشه. نگاهمو پایین انداختم که چیزی روی شانه هام قرار گرفت. سرمو بالا گرفتم که نگاهم در نگاه خاکستریش افتاد.
- نبینم اشکات رو.
لبخند تلخی زدم که عصبی دستی بین موهاش کشید و پتویی رو به طرف سانیار پرت کرد و گفت:
- تا وقتی که مهمون منی، حد مهمون بودنت رو نگه دار پسرخاله.
سانیار پوزخندی زد که آرسام و سانیا نیز به ما ملحق شدن. آراسب نگاهم کرد و لبخندی زد.
- معذرت می خوام.
با تعجب نگاهش کردم.
- چرا؟!
- هیچ وقت دیگه تنهات نمی ذارم.
با این حرفش ضربان قلبم تند شد و عمیق در چشمام خیره شد. با صدای آرسام هر دو روی صندلی نشستیم. آرسام نگاهشو به من دوخت و سری تکون داد که چی شده؟ لبخندی زدم و با اشاره سر نشون دادم که چیزی نشده. لبخندی زد و سرشو به طرف سانیار برگردوند.
- استاد در چه حالی؟
سانیار خنده ای کرد.
- من که خیلی توپم تو در چه حالی؟
- منتظرم ببینم حال تو چی می شه؟
- منظورت چ ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که شروع به خاروندن خودش کرد.
- چی شد داداش؟
- هیچی فقط ...
از جاش بلند شد و پتو رو به کناری پرت کرد و کاپشنش رو از تنش خارج کرد.
آرسام گفت:
- پیرهنت رو هم در بیاری راحت می شی ها.
سانیار با اخمی نگاهش رو به آرسام دوخت.
- آرسام نکنه ...
آراسب خنده ای کرد که نگاه ها به آراسب دوخته شد. آراسب با دیدن نگاه های اون ها شانه ای بالا انداخت. نگاهمو به سانیار دوختم که این قدر خودش رو خارونده بود قرمز شده بود. با دیدنش توی اون حالت لبخندی روی لبم نشست که سانیار با اخمی انگشت اشاره اش رو به طرف من گرفت.
- نکنه تو ...
@romangram_com