#آیه_پارت_177

- آره خیلی سرده بریم یک چیزی بیاریم تا سردمون نشه.
سانیا گفت:
- منم میام. می خوام چیزی بردارم.
آراسب نگاهی به من کرد و چشمکی زد هر سه نفر به طرف ساختمون به راه افتادن.
- سردته؟
با چشمان گرد شده به طرف سانیار برگشتم. به کل یادم رفته بود که اون هم این جا نشسته. سرمو تکون دادم.
- نه سردم نیست.
نگاهمو ازش گرفتم و به آب استخر چشم دوختم.
- خیلی از من بدت میاد نه!
بدون اون که نگاهش کنم سرمو به حالت نه تکون دادم که پوزخندی زد.
- از نگاه نکردنت معلومه!
باز هم جوابی ندادم و انتهای شالمو به بازی گرفتم.
- چرا آیه، چرا خودت رو جلوی من بد جلوه دادی؟
با تعجب نگاهش کردم. از کی خودمونی شده بود؟ اخمی کردم.
- شما ...
نگاهمو ازش گرفتم. دوست نداشتم باهاش هم کلام بشم. کسی که باعث اشکام بود. کسی که منو دختره هرجایی شناخته بود! از جاش بلند شد و دستی کلافه بین موهاش کشید.
- چرا ادامه ندادی؟ این قدر از تحملت خارجم؟
- شما این طور فرض کنید.
سانیار با صدای بلندی رو به من گفت:
- وقتی باهات حرف می زنم نگام کن. فهمیدی؟
دستام شروع به لرزیدن کرد. به خودم لعنت فرستادم که چرا با اون ها نرفتم. لبمو به دندون گرفتم.
-چرا من؟ چرا آراسب؟ آراسب که کثیف تر از منه!
با خشمی نگاهش کردم و مثل خودش صدامو بالا بردم.
- آراسب به شما نرفته. آراسب بهترینه، می فهمید بهترین.
سانیار خنده ای عصبی کرد.
-چیه نکنه آراسب چیزای خوبی بهت میده؟ یک بار با منم امتحان کن.
اجازه ندادم حرفی بزنه و با صدای بلندی بهش گفتم:

@romangram_com