#آیه_پارت_174

- باز این مسخره بازی ها رو در آوردین که این طور م ...
آرسام گفت:
- شیرین جون گیر نده دیگه!
حرفش که تمام شد خودش رو روی زمین انداخت که آرسام نیز کنارش دراز کشید. شیرین جون سرشو با تأسف برای اون دو تا تکون داد.
- مردم پسر بزرگ می کنن ما هم بزرگ کردیم!
- مـــــــامـــــــان فکر کنم بابا صداتون می زنه!
شیرین جون به گونه اش زد و با عجله از ما فاصله گرفت. نیمه راه مکثی کرد و به طرف من و سانیا که می خندیدم برگشت و گفت:
- شما دو تا به جای خندیدن این ظرف ها رو بشورین.
و بدون حرف دیگه ای رفت. با رفتن شیرین جون آراسب و آرسام از جاشون بلند شدن و با خط و نشونی که برای من و سانیا کشیدن به طرف اتاقشون راه افتادن. ظرف های کثیف رو جمع کردیم و به آشپزخونه بردیم.
- خدا مادر اونی که ماشین ظرف شویی رو درست کرده بیامرزه.
خنده ای کردم و سرمو با تأسف تکون دادم.
- تو شوهر کنی چی کار می کنی؟
سانیا بعد از قرار دادن ظرف ها توی ماشین روی صندلی رو به روم نشست و گفت:
- شوهر بنده وظیفشه که ظرف ها رو با من بشوره.
زبونی براش در آوردم که خنده ای کرد. از خنده اش من هم به خنده افتادم.
- بدبخت ها!
- کیا؟
خنده ای کردم.
- آرسام و آراسب.
سانیا هم خنده ای کرد.
- حقشونه. بعد از چند روز کلی خندیدم.
سرمو تکون دادم و نگاهمو به چشماش دوختم.
- با آرسام آشتی کردین؟
سانیا لبخندی زد.
- من و آرسام قهر نبودیم! می دونی آیه شاید من و آرسام زیاد سر به سر هم بذاریم ولی هیچ وقت کاری نمی کنیم که از هم دیگه ناراحت بشیم. کلاً اگه به جاهای باریک برسیم حد خودمون رو نگه می داریم. از رفتار آرسام خوشم میاد. غرورش، جذبه ی نگاهش ...
- دوستش داری؟
نگاهش رنگ باخت. صورتش به سرخی زد. فقط نگاهم کرد. جوشش اشک رو توی چشماش دیدم. لبخند تلخی زد و نگاهشو از من گرفت. دستمو روی دستش گذاشتم. می خواستم چیزی بگم که با صدای آرسام به طرفش برگشتم.

@romangram_com