#آیه_پارت_170

آرسام دستی به سرش کشید.
- این سانیار چطور اومد که متوجه نشدیم!
سانیا هم حرف آرسام رو تأیید کرد که آراسب دست به سینه نشست و گفت:
- وقتی هر دو تون در حال کل کل بودین اومد.
آرسام گفت:
- پس چرا نگفتی؟
آراسب لبخندی زد که من اخمی کردم. هرجور شده بود دوست داشتم که حال سانیار گرفته بشه.
- حالا کسی به من می گه چطور باید حال این سانیار رو گرفت؟
- آرسام لبخندی زد.
- ای ول، این شد حرف حساب.
لبخندی به روش زدم که خنده ای کرد و دستشو توی جیبش برد. به عقب برگشت تا ببینه سانیار داره چی کار می کنه. خیالش از بابت سانیار راحت شد و دستشو از جیبش بیرون آورد و پاکتی رو جلوم گرفت.
- همگی بیاین جلو.
هر سه نفرمون سرمون رو جلو بردیم و به پاکت نگاه کردیم که پرسیدم:
- این چی هست؟
آرسام گفت:
- بگو چی نیست.
- خب چی نیست؟
-این چیزیه که حال سانیار جون رو می گیره.
- چطور می گیره؟
- همون طور که باید بگیره.
صورتمو جمع کردم.
- نکنه سوسکه؟ هــــــان!
آرسام پاکتو توی دست آراسب انداخت و شکلکی در آورد.
- چندشم شد، اَی ...
هر سه خنده ای کردیم که آراسب سرشو با تأسف تکون داد.
- خاک تو سرت آرسام که مثل دخترها از سوسک چندشت می شه.
آرسام اخمی کرد. دستاشو تکون داد و صورتشو جمع کرد و گفت:

@romangram_com