#آیه_پارت_169
با قدر شناسی نگاهش کردم و گفتم:
- بچه ها لازم نیست این کار رو بکنید.
آرسام گفت:
- چـــــــــی! من نمی تونم از سانیار بگذرم.
آراسب خنده ای کرد که سانیا رو به آرسام کرد و گفت:
- همچین می گه نمی تونم بگذرم انگار که سانیار با تو بد کرده!
آرسام اخمی کرد.
- اگه می خوای پشت این داداشت رو بگیری گمشو برو.
- آرسام مودب باش هــــــا.
آرسام خنده ای کرد و بینی سانیا رو بین دو انگشتش گرفت.
- باشه بابا، خانم بزرگ شما جوش نیار.
سانیا ابرویی برای من بالا انداخت و گفت:
- ببین آیه می دونم دوست نداری کاری بکنی، ولی می دونی چیه ...
آراسب ادامه داد:
- ما دوست داریم بلایی سرش بیاریم.
- چرا اون وقت؟
- زیادی داره میره رو اعصاب ما.
- مگه تو اعصاب هم داری داداش من؟
با حرف آرسام خودش و سانیا شروع به خندیدن کردن. آراسب دهنشو کج کرد و بلند شد و سر هر دوی اون ها رو به هم کوبید. نوبتی هم که باشه نوبت من و آراسب بود که به اون دو تا بخندیم. آراسب تکیه اش رو به صندلی داد و چشمکی به من زد. لبخندی زدم که نگاهش به لبم دوخته شد. نگاهی به چشماش کردم که غمگین شده بود! یعنی ممکن بود این غم برای من باشه! آهی کشیدم.
آرسام گفت:
- حقیقت تلخه برادر من.
نگاهمو از چشمان آراسب گرفتم که چشمم به سانیار افتاد. با دیدنش چشمام گرد شد. این کی اومد که متوجه نشدیم! ناخودآگاه دستم به طرف شالم رفت. سانیار پوزخندی زد و گفت:
- واقعاً حقیقت خیلی تلخه!
همه که تازه متوجه او شده بودن با تعجب به طرفش برگشتن. سانیار قدمی به میز نزدیک شد و نزدیک به من روی میز خم شد. صداش رو کنار گوشم شنیدم که گفت:
- این قدر تلخه که باورش برای بعضی ها سخته!
چیزی از روی میز برداشت و راست ایستاد. با همون پوزخند نگاهم کرد و بدون حرف دیگه ای ما رو تنها گذاشت. با اخمی سرمو زیر انداختم. مردک خر، بلانسبت خر! حیف اسم خر نیست بذارم روی این! با همون اخم رو به آرسام کردم و گفتم:
- چطور باید حالش رو بگیریم؟
@romangram_com