#آیه_پارت_17

- چیه امروز نمی خوای چایی روم بریزی؟!
لبخندی زدم.
- همین که چشم و دلت ترسیده کافیه. ولی یادت باشه بلاهای بدتری قراره سرت بیارم.
شهاب اخمی کرد که توی دلم جفتک مینداختم. روی مبل کنار عزیز با همون لبخند شاد نشستم که با صدای آقا جون نیشم بسته شد.
- آیه!
- ب ... بله آقا جون.
سرشو بلند کرد و با غروری که توی چشماش موج می زد زل زد به چشمای من و گفت:
- از این به بعد شهاب هر روز میاد خونه ی ما. برای این که با هم حرف بزنین و بیشتر همدیگر رو بشناسین.
آهی کشیدم و سرمو تکون دادم.
- البته آیه خانوم اگه دوست دارین شما هم می تونین بیاین خونه ی ما!
نگاهی به آقا جون کردم که نگاهش و با اخمی به شهاب دوخت.
- نه این جا راحت ترم.
- پس برای شناخت خودتون بهتره بیشتر با هم حرف بزنین. تو که مشکلی نداری؟
نگاهش رو به من دوخت. از جام بلند شدم. دوست داشتم داد بکشم و بگم: آقا جون من که اینو نمی خوام پس شناخت واسه چیه؟ ولی صدامو توی دلم خفه کردم و رو به اون مرد پر غرور گفتم:
- هر چی شما بگین آقا جون. با اجازه من برم به اتاقم.
منتظر حرف بقیه نموندم و با قدم های بلند از پله ها بالا رفتم. وارد اتاق شدم. خودم و روی تخت انداختم و چشمامو بستم. قطره اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر شد.
- خدایا صبر بده.
****
نگام خیره به صفحه ی تلویزیون بود که فیلم عاشقانه ای گذاشته بود. پدر اجازه نمی داد دختر به عشقش برسه! دختر هم زار می زد و گریه می کرد. ولی پسر فیلم لبخندی روی لبش بود و دستشو روی قلبش که تیر خورده بود گذاشت. پدر دختر هم تو کار پسر مونده بود! پسر نگاهی به دختر کرد و بعد چشماشو برای همیشه بست! دختر هم سرشو روی خاک پسر گذاشت و اون هم دیگه هیچ وقت بلند نشد! اون جا بود که پدر دختر به عشق این دو پی برد و وسط دو قبر رو ب*و*سید. هق هق گریه ام بالا رفته بود که دستمالی جلوم قرار گرفت. نگاهی به عزیز کردم که با ناراحتی نگاهم می کرد.
- وای عزیز دیدی چه بابای بدجنسی بود؟
عزیز ناراحت کنارم نشست و دستی روی سرم کشید.
- این جور آدما مثلاً با این کاراشون صلاح بچه هاشونو می خوان! ولی نمی دونن با این کاراشون زندگیشون و دارن نابود می کنن! زندگی که اون ها با عشق میخوان شروع کنن ...
عزیز آهی کشید و نگاهش و به آهنگ تیتراژ پایانی فیلم دوخت. لبخند تلخی زد.
- این فیلم ها رو که نشون میدن گاهی واقعیت داره و بعضی وقت ها هم زاییده تخیلات هست. ولی این فیلم ها با واقعیت شروع می شه. زندگی همینه گلم! بزرگ ترها از غرورشون نمی گذرن. حتی اگه پای عزیزترین شخص زندگیشون وسط باشه. وقتی می بینی گلت داره جلو چشمات پر پر می شه و نمی تونی هیچ کاری انجام بدی، حس می کنی عشق نفرین شده است! نگاهی به چشمام کرد.
- ولی هیچ وقت به مقدس بودن این احساس شک نکن! عشق اون قدر مقدسه که به پاکی اون پیدا نمی شه. ولی عشق باید عشق باشه نه دروغ!
سرمو تکون دادم.
- می دونم عزیز! شاید همه بگن عشق فقط تو کتاب ها یا فیلم هاست، ولی به نظر من عشق توی وجودمون هست! مثلاً عشق شما به من، به آقا جون!

@romangram_com