#آیه_پارت_16
آقاجون سرشو تکون داد و باز هم مشغول حرف زدن با شهاب شد. اخمی به شهاب کردم و وارد آشپزخونه شدم.
- وای عزیز! چرا نگفتی آقا جونم هست؟
عزیز لبخندی زد و دیس برنج رو روی میز گذاشت.
- می خواستم هیجان زده بشی. حالا این دیس رو بردار بذار رو میز نهارخوری.
سری تکون دادم که عزیز گفت:
- ولی فکر کنم برای این درخت خرمای تو اومده هــــا.
خنده ای کردم که عزیز پس گردنی به سرم زد.
- ببین دختره ی بی حیا چه خوشش اومده. جمع کن اون نیش تو!
اخمی کردم و سرمو مالوندم.
- ای بابا عزیز ناقص شدم. بابا آخرش ضربه مغزی می شم مطمئن باشید.
عزیز خنده ای کرد.
- بادمجون ...
- خانم پس این نهار چی شد؟ من باید زود برم!
با صدای آقا جون هر دو دست از خنده برداشتیم و میز رو چیدیم. خوشحال بودم. ولی بودن شهاب اون جا زیاد با دلم جور نبود. به جز حرف های کاری که بین شهاب و آقا جون زده می شد کسی حرفی نمی زد. عزیز اخم کرده بود و قاشق به دهان می گذاشت. لبخندی زدم. همیشه آرزوی یک خانواده پر جمعیت رو داشتم که همه دور هم بشینیم و هر کدوم از چیزی حرف بزنیم! بعد مامان و بابا لبخند بزنن و ما رو همراهی کنند. آهی کشیدم که نگاه آقا جون به من افتاد. هول شدم و خودم و با خوردن غذا مشغول کردم.
- جواب کنکور کی می یاد؟
- سه هفته دیگه.
آقاجون سرشو تکون داد.
سنگینی نگاه شهاب رو روی خودم احساس کردم. نگاهمو به او دوختم و اخمی کردم. از پشت میز بلند شدم که شهاب هم از جاش بلند شد و بعدش هم آقا جون از پشت میز بلند شد و رو به من گفت:
- چایی بیار.
سرمو تکون دادم.
آقا جون همون طور که به پشت کمر شهاب می زد از میز دور شد. نگاهی به عزیز کردم.
- این آقاجون چرا همش دستور میده؟
عزیز خنده ای کرد.
- جذبه ای داره واسه خودش! خنده ای کردم و بعد از جمع کردن میز به آشپزخونه رفتم. سه تا چایی ریختم و از آشپزخونه خارج شدم. تعارفی به آقا جون و عزیز کردم که رسیدم به شهاب. لبخندی زد که یک تای ابروم ناخودآگاه بالا رفت. عجیب این پسر مشکوک می زنه! ابرویی بالا انداختم که لبخند پهنی زد. اِوا! این پسر چرا این جوری می کنه؟
- بردار چایتو دستم خشک شد!
دستشو جلو آورد و با احتیاط لیوان رو از توی سینی برداشت.
شهاب پوزخندی زد و گفت:
@romangram_com