#آیه_پارت_166

- گمشو بابا.
سانیا خنده ی کرد.
- چرا حالا بابا، بابا می کنین!
هر سه خنده ای کردن و نگاهشون رو به من دوختن. خدایا خودمو سپردم به تو. باز این ها جنی شدن! سانیا دستشو از روی دهنم برداشت و منو روی صندلی نشوند. اخمی کردم. دهنمو باز کردم حرفی بزنم که آرسام پرید وسط حرفم.
- با صدای بلند حرف زدی نزدی ها. به سانیا می گم دوباره جلوی دهنتو بگیره.
چشمکی به سانیا زد.
- استادی هم شده واسه خودش!
سانیا اخمی کرد.
- داری باز شروع می کنی آرسام هــــــا!
آرسام دستشو به حالت تسلیم بالا برد و لبخندی زد. نگاهی به هر دوی اون ها کردم. این ها کی آشتی کردن! پوفی کردم و رو به هر سه تاشون گفتم:
- می شه به منم بگین این جا چه خبره؟!
آرسام به عقب برگشت تا ببینه که سانیار چی کار می کنه. با دیدن سانیار که مشغول بود لبخندی زد و چشمکی به آراسب زد. نگاهمو به آراسب دوختم که دستی بین موهاش کشید و لبخندی زد. لبخندش، لبخندی روی لبم ظاهر کرد.
- می خوایم یک کاری کنیم.
- نـــــه، واقعاً! اگه نمی گفتین متوجه نمی شدم!
سانیا مشتی به بازوم زد که اخمی کردم.
- آخ، چرا می زنی؟
- مرض، به جای این که مسخره بازی در بیاری گوش کن.
دست به سینه نشستم و نگاهمو به اون سه تا دوختم. آرسام رو به روم نشست و لبخندی زد.
- خب می خوایم ...
- می خواین چی کار کنین؟
آرسام اخمی کرد.
- وسط حرفم نپر دیگه!
خنده ای کردم و سرمو تکون دادم که هر سه تایی لبخند دندون نمایی زدن. اگه بگم ازشون ترسیدم دورغ نگفتم. هر سه ی اون ها همون طور که به من خیره بودن با هم و یک صدا و پر از هیجان گفتن:
- می خوایم حال سانیار رو بگیریم.
با دیدن قیافه ی خنده دار اون ها پقی زدم زیر خنده. دیوونه ها می خوان حال سانیار رو بگیرن! در حال خندیدن بودم که با مرور حرف هاشون خنده از روی لب هام محو شد و نگاهمو به اون سه تا دوختم و گفتم:
- شماها می خواین چی کار کنین؟
آرسام سرشو با تأسف تکون داد که سانیا هم کار اون رو تکرار کرد و گفت:

@romangram_com