#آیه_پارت_165
با تعجب به طرف آراسب برگشتم که لبخندی زد.
- این قدر فکر نکن بخور که این آرسام شکمو همش رو می خوره.
خنده ای کردم و سرمو زیر انداختم که بشقابم پر از سیب زمینی سرخ شده شد. سرمو بلند کردم که با لبخندی از آراسب تشکر کنم، ولی با دیدن دست سانیار خشکم زد. به طرفش برگشتم که بی توجه به نگاه من مشغول خوردن شد. صدای پوزخند آراسب رو شنیدم. لبمو به دندون گرفتم. منظورش از این کارها چیه؟ نگاهی به آراسب کردم که چشمکی به من زد و بشقابش رو، با بشقاب من عوض کرد.
- ارزش نداره بخور.
لبخند پهنی به او زدم که چشمکی زد و شروع به خوردن کرد. نگاهی به جمع کردم که هر کدوم مشغول خوردن شامشون بودن. نگاهی به آرسام و سانیا انداختم هر دو در فکر فرو رفته بودند! شاید به قول آراسب باید گذاشت که با احساسشون کنار بیان. چشمامو ریز کردم و لبخندی زدم. یعنی ممکنه که آرسام و سانیا! سرمو تکون دادم و زیر نگاه خیره سانیار غذامو کوفت کردم. مشغول جمع کردن ظرف های شام بودم که آرسام رو به روم ایستاد.
- داری چی کار می کنی؟
- دارم فوتبال بازی می کنم! بازی می کنی؟
آرسام اخمی کرد.
- داری مسخرم می کنی دیگه!
خنده ای کردم و بشقاب ها رو دستش دادم.
- آخه برادر من، داری می بینی که چی کار می کنم چرا می پرسی؟
آرسام بشقاب ها رو روی میز گذاشت و نگاهم کرد. یک تای ابروم رو بالا بردم و نگاهش کردم.
- چیزی شده؟
آرسام نگاهشو به اطراف دوخت و روی سانیار ثابت موند. با تعجب نگاهش کردم که جن زده شد و به طرفم برگشت! از ترس یک قدم به عقب رفتم که به شخصی برخوردم. به عقب برگشتم که سانیا رو پشت سرم دیدم! وسط هر دوی اون ها ایستادم و گفتم:
- چرا منو می ترسونین؟
آراسب پرید جلوم که جیغ خفه ای کشیدم. دستمو روی قلبم گذاشتم. خدایا این ها نکنه قصد کشتن منو دارن!
- آیه؟
با صدا کردن ناگهانی آرسام جیغی کشیدم که سانیا دستشو روی دهنم گذاشت و سانیار به طرف ما برگشت. با برگشتن سانیار آراسب به پشت ستون رفت و آرسام روی زمین دراز کشید که دیده نشه. هم خنده ام گرفته بود هم با تعجب به اون دو تا نگاه می کردم!
- اتفاقی افتاده؟
سانیا که دستش روی دهنم بود رو به سانیار که نگاهش به ما بود گفت:
- هیچی داداش. پاش خورد به صندلی.
سانیار مشکوک نگاهمون کرد و با تکون دادن سرش به کارش مشغول شد که آراسب و آرسام رو به روم قرار گرفتن. اخمی کردم و دست سانیا رو از روی دهانم کنار زدم.
- یکی به من می گه شماها چرا عین این قاتلا ...
سانیا باز جلوی دهنمو گرفت که آراسب اخمی کرد.
- ای بابا سانیا، چرا جلوی دهنشو می گیری؟
آراسب خواست دست سانیا رو از جلوی دهنم کنار بزنه که با تنه ای که آرسام به او زد روی صندلی نشست.
- بشین ببینم بابا.
@romangram_com