#آیه_پارت_164
آرسام هم ادای سانیا رو در آورد و گفت:
- ســــــانــــیــــا!
سانیا قدمی به آرسام نزدیک شد و دستشو مشت کرد و جلوی صورت آرسام گرفت. آرسام خنده ای کرد و چشماشو با ترس ساختگی گرد کرد.
- وای سانیا، نکنه با این مشت گردویی می خوای بزنیم؟
- خیلی مسخره ای آرسام. مثل بچه ها رفتار می کنی!
آرسام ابرویی بالا انداخت.
- همنشینی با بچه هایی مثل توئه.
سانیا جیغی از حرص کشید. خواست مشتی به بازوی آرسام بزنه که آرسام دستشو گرفت و اونو به خودش چسبوند. آراسب کنارم ایستاد و هر دو با دهانی باز به آرسام نگاه کردیم که می خواد چی کار کنه! آرسام سرشو به صورت سانیا نزدیک کرد که سانیا با ترس سرشو عقب برد. آرسام با پوزخندی اون رو روی صندلی پرت کرد.
- هنوز خیلی بچه ای واسه ی این کارها.
سانیار با اخم گفت:
- واسه کدوم کارها؟
آراسب که کنارم ایستاده بود روی صندلی نشست و آهسته که فقط من و آرسام بشنویم گفت:
- بیا یک کلمه هم از مادر عروس!
با خنده سرمو زیر انداختم، اما آرسام بی توجه به نگاه پر تعجب سانیار با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. با وارد شدن عمو و شیرین جون آرسام خنده اش آروم شد که عمو رو به آرسام کرد و گفت:
- به چی می خندی تو؟ بگو ما هم بخندیم!
آرسام دیس غذا رو از عمو گرفت و ابرویی برای او بالا انداخت.
- به درد هم سن و سال های شما نمی خوره پدر من.
عمو اخمی کرد.
- پس اون وقت به درد هم سن و سال های کی می خوره؟
آرسام دست هاشو باز کرد و نگاهی به آراسب که با خنده سرشو با تأسف تکون می داد کرد و چشمکی زد.
- پدر من حتماً شماره عینکت بالا رفته که این همه جوون رو نمی بینی! فردا یادم بندازید ببرمتون پیش این دوستم که چشم پزشکه.
عمو با دهانی باز به آرسام نگاه می کرد که با پس گردنی که شیرین جون به او زد صدای خنده ی جمع بالا رفت. آرسام با لبخندی دستی به سرش کشید.
- هر چی از مادر بر آید نیکوست.
- اصطلاحت اشتباه بود!
- استاد جون ممنون از این که اشتباهات رو به ما گفتین. منتظر بودم نظر بدین.
آرسام ابرویی بالا انداخت و نگاهی به سانیا کرد که به بشقابش خیره شده بود. نگاهی به سانیا کردم. سنگینی نگاهمو روی خودش احساس کرد و سرشو بالا گرفت و نگاهم کرد. لبخندی زدم که جواب لبخندمو با لبخندی داد.
- داره با احساسش کنار میاد.
@romangram_com