#آیه_پارت_163

با تموم شدن حرفش لیوان آب میوه ام رو سر کشید و با لبخندی نگاهم کرد. نگاهش کردم. همون طور که شیرین جون از درخشش چشمان عمو حرف می زد، چشمان آراسب هم می درخشید! هر دو غرق در نگاه هم بودیم که با صدای داد آرسام نگاهمون رو از هم گرفتیم.
- پــــــس ایــــــــن شــــــام چـــــــی شـــــــد؟!
آراسب خنده ای کرد و به مادرش نگاه کرد. شیرین جون با لبخندی رو به من و آراسب گفت:
- شماها برید میز رو آماده کنین که شام آماده است.
صداش می لرزید! صورتش سرخ شده بود! و لبخند مهربونی روی لباش بود. قدمی به طرفش برداشتم و نگران گفتم:
- شیرین جون شما حالتون خوبه؟
لبخند مادرانه ای زد و دستشو نوازش گونه روی گونه ام کشید.
- آره عزیزم.
آراسب به مادرش نزدیک شد و سرشو ب*و*سید. هر دو برای آماده کردن میز شام خارج شدیم. نگاهم به سانیار افتاد که نگاهشو به من دوخته بود. سرمو زیر انداختم. نباید بهش فکر کنم. آهی کشیدم و به طرف میز رفتم که آرسام هم برای کمک به ما اومد. آراسب با دیدن آرسام خنده ای کرد و گفت:
- برای شکم خودت خوب دست به کار می شی!
آرسام ابرویی بالا انداخت.
- بابا کدوم شکم؟ یعنی من واقعاً موندم تو کار این ملت!
- چرا تو کار ملت؟!
آرسام خنده ای کرد و با صدای بلندی که سانیار بشنوه گفت:
- آخه بعضی ها این قدر روشون زیاده داداش، که هنوز هم وردل ما نشستن و خجالت هم نمی کشن! باید بگم که تو پررویی حرف ندارن!
لبمو به دندون گرفتم. منظورشو گرفته بودم. واقعاً هم من به جای سانیار بودم از خونه می رفتم و هیچ وقت هم بر نمی گشتم!
- حالا چرا داد می زنی!
- به خاطر اینک ...
با پس گردنی که سانیا به سرش زد حرفش نیمه موند و با عصبانیت به طرف سانیا بر گشت.
- اون دستت چلاق بشه دختر. الهی هیچ وقت سالم نشه.
سانیا اخمی کرد و مشتی به بازوی آرسام زد.
- غلط کردی درباره ی داداش من حرف می زنی!
- می دونستم فال گوش ایستادی. برای همین گفتم تا ببینم این فضول ما کیه که مشخص شد.
- یعنی می خوای بگی من فضولم دیگه؟
آرسام چشماشو گرد کرد و دستشو روی دهنش به حالت نمایشی گذاشت و گفت:
- واه، این قدر ضایع حرف زدم که فهمیدی!
- آرســـــــــــام!

@romangram_com