#آیه_پارت_162
- عشق آسون به دست نمیاد گلم. ما هم به این آسونی به هم نرسیدیم.
- پس شماها چطور ...
با همون تعجب نگاهش کردم که لبخندی زد.
- اون روز که اعتراف کرد تلخ ترین و شیرین ترین روز زندگیم بود. تلخ برای این که جلوی چشمام به باد کتک گرفتنش. هر ضربه ای که به اون وارد می شد من هم می شکستم. حاضر بودم هر کاری کنم و جلوی داداش هامو بگیرم که کاری به کارش نداشته باشن، ولی نشد. این قدر زیر دست این ها کتک خورد که اون چشمایی که عاشقش بودم بسته شد و تن نیمه جونش رو از جلوی چشمای من کنار جوب انداختن. فکر می کردم اون جا داستان من و اون به پایان رسیده، ولی نه اون شروع بود. شروعی از یک شیرین و فرهاد دیگه. باز هم اومد. اومد که تمام دنیا رو زیر پاش بذاره و فقط من رو مال خودش کنه. منی که اون دنیام شده بود. این قدر اومد، این قدر زدنش که آخر منو مال خودش
کرد. من شدم شیرین فرهادم و اون فرهاد شیرینش.
شیرین جون دستم رو توی دستش گرفت و لبخندی زد.
- برای عشق باید جنگید. باید تمام سعیت رو بکنی که به هم دیگه برسید. عشق به آسونی به دست نمیاد که به آسونی هم از دست بره. فقط یک تلنگر برای عشق لازمه. عشق هم سختی ها و دردهای خودش رو داره، ولی آخر راه عشق شیرینه، مثل عسل. ناخواسته وارد می شه، طوری که خودت متوجه نمیشی، واقعاً عاشقی! ولی هر چی جلوتر میری می فهمی تمام فکرت و تمام زندگیت شده، یک معنای واقعی برای هستی.
لبخندی زدم و گفتم:
- عزیزجون هم همین رو می گه. «تو عشقی که دیوونگی نباشه اون عشق نیست.»
شیرین جون لبخندی زد.
- عزیزجون تو هم عاشق بوده؟
سرمو تکون دادم که شیرین جون از جاش بلند شد و به طرف قابلمه رفت. دستمو زیر چونم زدم و نگاهمو بهش دوختم و گفتم:
- عمو رو هنوز همون قدر دوست دارین؟
شیرین جون خنده ای کرد و به طرفم برگشت.
- بیشتر از اون روزها. هنوز برق چشماش دلم رو می لرزونه و حس شیرینی به من دست میده.
لبخندی زدم که باز به طرف قابلمه برگشت و درشو باز کرد. سرمو به زیر انداختم که یاد نگاه آراسب افتادم.
- برق چشمای عمو هم به آراسب رفته! پر از شیطنت و ...
نگاهمو به شیرین جون دوختم که در قابلمه به دست، با دهانی باز نگاهم می کرد. از جام بلند شدم.
- شیرین جون!
با صدای آراسب به طرفش برگشتم. شیرین جون که به خودش اومده بود نگاهی به آراسب کرد.
- جانم عزیزم.
آراسب لبخندی زد و کنارم ایستاد. آبنباتی که دستش بود رو به من داد و چشمکی زد و رو به مادرش گفت:
- آرسام کچلمون کرد! مادر من این شام آماده نشد؟
نگاهمو به شیرین جون دوختم که با همون نگاه پر تعجبش به من و آراسب نگاه می کرد. دستمو بالا آوردم و به طرف شالم بردم که شیرین جون لبخندی زد. نگاهی به آراسب کردم که لیوان آب میوه ام رو به لبش نزدیک کرده بود. دستمو دراز کردم که لیوان رو از دستش بگیرم اما اخمی کرد!
- ای بابا، دهنیه نخور.
آراسب شانه اش رو بالا انداخت و گفت:
- این سوسول بازی ها چیه دیگه!
@romangram_com